صبح که آفتاب بالا میاید دوباره یادم می افتد که زندگی هنوز هم جریان دارد،شاید شبی که گذشت حتی فکرش را هم نمیکردیم که این آدم مچاله شده ی روی تخت تا صبح دوام بیاورد ،خواستم بگویم رفیق، بدترین حالت را به یاد بیاور،درست همان شبی که از شدت ناراحتی تا صبح به یاد هزاران چیز از دست رفته ات با سوزِ جان اشک ریختی ،ولی امروز صبح شد آن شب و به پایان آمد آن سیاهی .... فقط کمی صبر نیاز است ..
اگر به طبیعت هم نگاه کنیم خواهیم یافت که درست همان لحظه ای که غرق در باد و بوران و سرما هستیم فقط تلنگر یک نسیم بهاری کافی است که متحول کند حال مان و یک مقلب القلوب کار ساز است تا فراموش کنیم رنج های عمیق سالی که گذشت را ...پس بسپار به زمان ،که اگر از دست رفته ها را به تو باز نگرداند ولی صبر را به بهترین حالِ ممکن به تو خواهد آموخت و دردی را که داده مانند همان نسیم اول بهار با صبری که میدهد از بین خواهد برد .....
لحظه ای صبر کن رفیق...
لا به لای شلوغی و کلافگی و سخت گرفتن های
زندگی خواستم بگویم
نگاهی به پشـــت سرت بینداز
مثل همه ی روزاهایی که گذشت
این روزها هم میگذرد ...
خواستم بگم حواست هست دیگه؟!
ما فقط یک بار زندگی میکنیم
حالا ادامه بده......