نگین کیخائی
نگین کیخائی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

سایه ی آدم ها

امروز در اتاقم نشسته بودم و به روال هر غروب جمعه داشتم به هزار و یک چیزِ فکر نکرده فکر میکردم ؛ انگار ذهنم مرا در گذشته ی رفته و آینده ی نیامده غرق میکرد..

همین طور که داشتم با خود فکر میکردم ناگهان صدایی تمام وجودم را فرا گرفت ، درست مانند همان سایه ی درخت بید مجنون حیاط همسایه مان ، یا همان هبوط محو انتهای پنجره و بینهایت تاریکی و پوچیه دیگر ،اما انگار خوب که نگاه میکردم و افکارم را مرتب میکردم انتهای تمام شان به سایه ی ادم های اشتباه زندگی ام میرسیدم ، درست مانند پرستاری که منشا زخم های بیماری را جست و جو میکند و هر بار به نقاط مشترک قبلی بر میخورد ؛ آری اینبار پرستار خودم بودم ،زخم هایم را یکی یکی دنبال کردم و هر بار از یافتن منشا شان خجالت زده شدم ؛ میدانی آخر انتهای تمام زخم هایم به آدم های اشتباهی و سایه آدم های سمی زندگیم و اعتماد بی جای من برمیگشت . اگر اشتباه میکردم دلم نمی سوخت اما حال که میبینم تمام درد هایم مشابه زخم های کهنه ی گذشته ام است و فرصت دادن های بی جایم ،دلم میسوزد از کرده ها و نکرده هایم ...

انسان ها ، این موجودات به ظاهر آرام و بی خطر میتوانند عجیب و غریب ترین درد ها را به ما تحمیل کنند و درست همان لحظه ای که در آغوششان کشیدیم و سخت آرام گرفتیم خنجر بی رحمی شان را در گلوی اعتمادمان فروببرند...

انسان ها پر اند از نگفته ، از حرف های پوسیده در گلو و زخم های کهنه که هر کدام از سایه ی آدمی در زندگی شان نشات میگیرد ، میدانی سایه ادم ها در زندگیمان و وابسته شدن به آنها درست مانند ابری است در بیابان ، که کویر را بد عادت میکند و درست وقتی مطمئن شد خاک برای همیشه توانایی جذب رطوبتش را از دست داده آنگاه کنار میرود و بارانی شدید را مهمان بیابان میکند و آنگاه است که سیل کل بیابان را از بین میبرد و ویران میکند کویری را که پناهش سایه ی ابری بوده که روزی آمده و روزی خواهد رفت....

رفیق ،میدانی میخواهم بگویم ؛ حال دلت را به سایه ی آدم های نصفه و نیمه گره نزن ؛ بگذار بگذرد..

زندگی سرشار از آدم هایی است که حتی تکلیف شان با خودشان هم روشن نیست ، انگار نمیدانند تا از خود مطمئن نشدند نباید به حریم امن کسی وارد شوند ، یا حتی نمیدانند بعصی حرف ها و کلمات و جملات لیاقت میخواهد .

بیخیال ؛ بگذار آن ها هم بیایند و بروند و دلشان خوش باشد ؛ تو خوب باش ، تو بخند ، و از رفت و امدشان تجربه بگیر و سایه شان را با نور درون خودت از بین ببر ...و گفت پس زخم هایمان چه ؟! گفتم‌ قطعا نور از میان شان وارد میشود?

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید