امروز در اتاقم نشسته بودم و به روال هر غروب جمعه داشتم به هزار و یک چیزِ فکر نکرده فکر میکردم ؛ انگار ذهنم مرا در گذشته ی رفته و آینده ی نیامده غرق میکرد..
همین طور که داشتم با خود فکر میکردم ناگهان صدایی تمام وجودم را فرا گرفت ، درست مانند همان سایه ی درخت بید مجنون حیاط همسایه مان ، یا همان هبوط محو انتهای پنجره و بینهایت تاریکی و پوچیه دیگر ،اما انگار خوب که نگاه میکردم و افکارم را مرتب میکردم انتهای تمام شان به سایه ی ادم های اشتباه زندگی ام میرسیدم ، درست مانند پرستاری که منشا زخم های بیماری را جست و جو میکند و هر بار به نقاط مشترک قبلی بر میخورد ؛ آری اینبار پرستار خودم بودم ،زخم هایم را یکی یکی دنبال کردم و هر بار از یافتن منشا شان خجالت زده شدم ؛ میدانی آخر انتهای تمام زخم هایم به آدم های اشتباهی و سایه آدم های سمی زندگیم و اعتماد بی جای من برمیگشت . اگر اشتباه میکردم دلم نمی سوخت اما حال که میبینم تمام درد هایم مشابه زخم های کهنه ی گذشته ام است و فرصت دادن های بی جایم ،دلم میسوزد از کرده ها و نکرده هایم ...
انسان ها ، این موجودات به ظاهر آرام و بی خطر میتوانند عجیب و غریب ترین درد ها را به ما تحمیل کنند و درست همان لحظه ای که در آغوششان کشیدیم و سخت آرام گرفتیم خنجر بی رحمی شان را در گلوی اعتمادمان فروببرند...
انسان ها پر اند از نگفته ، از حرف های پوسیده در گلو و زخم های کهنه که هر کدام از سایه ی آدمی در زندگی شان نشات میگیرد ، میدانی سایه ادم ها در زندگیمان و وابسته شدن به آنها درست مانند ابری است در بیابان ، که کویر را بد عادت میکند و درست وقتی مطمئن شد خاک برای همیشه توانایی جذب رطوبتش را از دست داده آنگاه کنار میرود و بارانی شدید را مهمان بیابان میکند و آنگاه است که سیل کل بیابان را از بین میبرد و ویران میکند کویری را که پناهش سایه ی ابری بوده که روزی آمده و روزی خواهد رفت....
رفیق ،میدانی میخواهم بگویم ؛ حال دلت را به سایه ی آدم های نصفه و نیمه گره نزن ؛ بگذار بگذرد..
زندگی سرشار از آدم هایی است که حتی تکلیف شان با خودشان هم روشن نیست ، انگار نمیدانند تا از خود مطمئن نشدند نباید به حریم امن کسی وارد شوند ، یا حتی نمیدانند بعصی حرف ها و کلمات و جملات لیاقت میخواهد .
بیخیال ؛ بگذار آن ها هم بیایند و بروند و دلشان خوش باشد ؛ تو خوب باش ، تو بخند ، و از رفت و امدشان تجربه بگیر و سایه شان را با نور درون خودت از بین ببر ...و گفت پس زخم هایمان چه ؟! گفتم قطعا نور از میان شان وارد میشود?