نگین کیخائی
نگین کیخائی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

شبِ ?بدون تو ?دلژین دیگریست و من دختری غریبه برایت...

شب داستانش با همه فرق دارد ، انگار میاید که چنگ بزند بر دل خاطرات ، که بغل کند نداشته هایت را یا حتی به یادت بیاورد رفتن هارا ...

میدانی ؛من نداشتنت را در شب، زندگی کردم ؛ انگار طلوع که خورشید بالا می آمد به خودم قول فراموشی ات را میدادم ولی غروب که میشد دلتنگ تر از همیشه پشت شیشه ی غبار گرفته ی اتاق ،خاطراتت را مرور میکردم...

اینبار وقتی بعد از مدت ها دوباره خواستم زنگ بزنم تا صدایت را از پیغام گیر خانه بشنوم ،انگار دیواری بین من و گوشی تلفن کشیده شد ؛

حق داشتم ؛هر کس دیگری هم بود بعد از هزارمین بار تماس و شنیدن صدای تکراری و قطع شدن تلفن، حتی بدون هیچ کلمه ای و مرور مجدد خاطرات ،به ستوه میامد و این سماجت تنها از یکی چون من بر می آمد ...بعد از کلنجار رفتن چند ساعته با طوفانی که درونم بود ،بالاخره تصمیم گرفتم برای آخرین بار هم که شده صدای تکراری اما هنوز جذاب تو را بشنوم ...دستام در حالی که از شدت دلتنگی درونم میلرزید به سمت تلفن رفت ، دوباره همان شماره ی همیشگی را گرفتم ، این بار نه از پیغام گیر خبری بود و نه از صدای تو ، به جای تمام این ها زنی تلفن را برداشت و با خنده سلام کرد ، از کمی آنطرف تر صدایی آشنا آمد که گفت :دلژین جانم ، تلفن با من کاری داره ؟

میدونی ، این طرف خط خشکم زد ،صدات ، دلژین گفتنت،ناز کردنای دلبر جدیدت ؛ انگار همشون منو بردن و رها کردن تو چند سال پیش ...

کاش حداقل بهش دلژین نمیگفتی ، آخه خودت قول داده بودی تا همیشه بهم به کردی بگی امید زندگی ، پس چرا یهو دلژین اون شد و من یه دختر غریبه برات ...

میدانی ،این روزها هرچه بیشتر فکر می‌کنم

کمتر به یاد می‌آورم خودم را

پیش از عاشقت بودن

الان دقیقا کیستم

ته‌مانده‌ای از خودم

یا تمام تو؟....؟

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید