چشمانم را بسته بودم و در میان هیاهوی درونم صدای قلبم که هر لحظه میخواست از سینه ام بیرون بزند را میشنیدم؛ انگار لحظه ای که درون فضا پیمایمان نشستم گمان نمیکردم از هر اتفاقی در زندگی ام استرس زا تر است ، اکنون تقریبا میلیارد ها کیلومتر از سیاره ی زمین دور شدیم و جالب اینجاست که هر چه زودتر می رویم هیجان و ذوق دیدن این سیاره بیشتر مرا در بر میگیرید ولی هنوز هم دلتنگی عجیب به کره ی خاکی ام داشتم ، درست مانند همان تبعید شده هایی که وطن شان را ترک کردند و به اجبارِ شرایط مجبور به گذر از آن و رفتن به جایی جدید هستند ، البته رفتن ما هم فرق چندانی با تبعید نداشت ، ما زمین را نابود کرده بودیم و اینبار عازم کره ی ماه بودیم،حال معلوم نبود دیر یا زود خبر فروپاشی و نابودی آن سیاره هم از جانب ما به گوش برسد ؛
ما اهالی زمین که همگی مان درون فضاپیمای *مارس اکسپرس* نشستیم آخرین بازماندگان این سلسه آدم نماهای رباتیک هستیم ، که ظاهری انسانی و قلبی سنگینی سینه مان را در برگرفته ، میدانی هنوز هم دست و پا زدن آن همه حیوان بی گناه و تمنای عجیب گیاهان بی دفاع جلوی چشمانم است ، ما آن ها را با حرکات جاهطلبانه مان از بین بردیم و میخواستیم هریکی بر دیگری برتری داشته باشیم ، اما اکنون تمام مان ،فارغ از هر ظاهر و لحجه و رنگ و زبانی کنار هم نشستیم و هر کدام مان درون افکار خودمان غرق شدیم اما من مطمئنم وجه اشتراک تمام مان زمینی است که نابودش کردیم و امروز با وجدان نداشته مان رنج میکشیم ...
بیخیال،هنوز هم سعی در فراموشی نابودی هایمان را داریم ،ولی اینبار باید زندگی جدیدی برای خودمان بسازیم و کره ی جدید را با خاک یکسان نکنیم...
ناگهان اتفاق عجیبی افتاد ، صداهایی از جلوی فضاپیما آمد ، انگار مسیر به پایان رسیده بود و باید پیاده میشدیم ، تا وارد شویم به سیاره و زندگی جدید را شروع کنیم ولی این بار به اصرار بعضی افراد که بین جمعیت فضاپیما بودند همه آمدیم و برای پا گذاشتن به سیاره ی جدید با هم با وجدان انسانی مان و فارغ از قسم به جانِ شیعه و سنی و یهودی و غیره ....پیمان بستیم ،که این ماه کره را حتی به قیمت جانمان حفظ کنیم ، اما اینبار دلم روشن است که دیگر تمام مان معنای از دست دادن را چشیدیم و امروز این کره را از جان عزیزتر حفظ میکنیم ....
و در آخر ، اکنون که میخواهم با آن حجم از هیجان و عواطف مثبت و منفی پا به کره ی جدید بگذارم ،میخواهم بگویم من هنوزهم دلتنگ تمام عزیزانم که در انفجار اتمی سال ها پیش از دست رفتند هستم و کاش بودید که دلم باز صدایتان و نگاهتان را میخواهد ولی من قول میدهم تا پای جان کنار سیاره ی جدیدم بمانم و سربلندتان کنم .
فقط خواستم بگویم ،من انتظاری طولانی کشیدم و برای نگه داشتن تان جنگ ها کردم ولی امروز با نبودنتان کنار آمدم ....
نمیدانم شاید دلتنگی همان زخمی است که بر استخوان یک یکمان هک شده و ما با سکونت در کره ای دیگر میخواهیم چسب زخمی رو جراحت های عمیق مان بزنیم ، ولی آخر باید دوام آورد حتی با وجودی غرق در جراحت و دردی که به استخوان رسیده و شده سکوتی عمیق به ژرفای میلیارد ها کیلومتر ....