امروز داشتم اتاقمو مرتب میکردم ...میدونی چی پیدا کردم؟! یه تیکه کاغذ، یه نامه از تو ، خیلی وقت بود به همه قول داده بودم دیگه بهت فکر نکنم ولی انگار کاغذ رو که دیدم صدات تو گوشم پیچید ...روی کاغذ نوشته بود : مگه میشه تو رو داشت و بد بود؟! تو خوش ترین حال منی ...میدونی، انگار صدات هر لحظه داشت وجودمو از بین میبرد ، انگار تمام روحم رو نگاه سرد لحظه ی آخرت گرفته بود ،تو حتی صبر نکردی که بهت بگم من خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی بهت وابسته شدم ، حتی اجازه ندادی بگم که قراره چقد برام سخت بگذره این دوری که خودم گفتم دور باشیم بهتره ...کاش حداقل گوش میکردی به حرفام ،به صدای گریه هام ،به نگاه خستم ؛ ولی حق داشتی که نخوای حتی تو چشام نگاه کنی ؛
من ترسیدم ،من ترسیدم که وایسم بگم بدون این آدم یه تیکه از وجودم کمه ؛ آره تو راس میگفتی من همیشه آدمی ترسویی بودم ،به خاطر همین پا رو دلم گذاشتم تا بقیه ترکم نکنن ...خیلی وقت بود داشتم سعی میکردم فراموشت کنم ولی انگار الان حس میکنم کنار نشستی ، حس خوبیه بعد از این همه وقت یه یادگاری ازت برام مونده باشه، میدونی ،آخه بره منی که کلی وقته هر روز و هر ساعت باهات زندگی کردم سخته بخوام قبول کنم که نیستی و برام تموم شدی ...من تموم این مدت با فکرت و خیال همیشگی بودنت سر کردم ، حتی یه لحظه هم نخواستم باور کنم دیگه نیستی ...دلبر من بدون تو بودنو نه بلدم نه میخوام بلد بشم ، من تو رو همیشه کنارم داشتم حتی به تصور ....ولی هیچ وقت بدون تو بودنو یاد نگرفتم....تقدیم به تویی که فرسنگ ها دور از وجودم ولی بینهایت نزدیک به خیالم هستی ...ای ابدی ترین من..