امروز برای اولین بار بعد از مدت ها دوباره تو را دیدم ، از دور ؛ هنوز هم همان قدر دلربا و دست نیافتنی بودی ؛ با همان ژستِ مخصوص به خودت ایستاده بودی و لبخند میزدی و من برای اولین بار بعد از رفتنت دوباره لبخند زدم ، انگار چیزی مرا کشاند تا ۷ سال پیش ، درست همان لحظه ای که در خیابان با هم قدم می زدیم و دیوانه وار به هم قول ماندن میدادیم ، درست همان لحظه بود ؛ انگار تمام آن روز ها به یک نیم رخ از تو برایم تدایی شد؛ غرق در دیدنت بودم که نه میتوانستم قدمی بردارم و به تو نزدیک شوم و نه میتوانستم دور شوم تا تمام شود سرابِ بودنت، اما در این بین بود که کسی تو را صدا زد و تو از شوق چشمانت برق زدند ، درست مثل همان لحظه هایی که مرا میدیدی ، اما این بار ماجرا فرق داشت ، همین که به خودم آمدم دیدم جایم را برات پر کرده ، دستانت را محکم گرفته و حواسش پرت از همه چیز و معکوس به توست،انگار دنیایش شدی بودی ، در آن لحظه جسارت را در چشمانِ او دیدم درست مثل من بود، همانقدر شجاع ایستاده بود به تو نگاه میکرد، میدانی آخر چه جسور میشوی وقتی مطمئن شوی کسی عاشقِ توست و درون رگ هایش جریان داری.....؛ خشکم زد ؛ وقتی دیدم کنار دیگری آنقدر خوشحالی که حتی به اطراف هم نگاه نمیکنی که نکند لحظه ای خندیدنش را از دست بدهی ، آن لحظه انگار تمام عابران میدانستند روزی ما برای هم بودیم ، کنار هم بودیم ، اما ما سهم هم نبودیم فقط کمی کنار هم بودیم ، کمی حال هم را فهمیدیم و راهِ فراری برای روزمرگی مان بودیم ؛ ولی کاش میشد آن لحظه فریاد بزنم و تو را صدا کنم ولی انگار نه میتوانستم تمامت کنم و مانند همان ۷ سال که گذشت ، بگذرم از تو و خاطراتت را در دنج ترین نقطه ی وجودم حبس کنم و نه شهامتش را داشتم که صدایت کنم و به تو بگویم چطور گذشت این چند سال ، ولی دلبرکم ؛ من هنوز هم مشتاق آمدنت بودم ، اما تو انگار مرا جوری فراموش کردی که گویی از ابتدا وجود نداشتم ، امروز در همان خیابان جلوی همان کافه ی همیشگی مان تو را یک دل سیر نگاه کردم، بودنت را نفس کشیدم و لمس کردم ولی این بار تمامت از آنِ دیگری بود و این شگفتی دوست داشتن است که بخواهی و نخواهد و بدانی که ممکن نیست ولی در عین حال هر روز امیدوار تر و پای بند تر شوی ؛ حرفی نیست ، اتفاقی هم نیفتاده فقط خواستم بگویم من در این ۷ سال،درست بعد از رفتنت هنرِ عمیقِ پنهان کردن رنج هایم را پشت یک لبخند ساختگی آموختم ولی به یقین هیچ کس نمیداند چقدر ، چگونه و تا کجا تو را در ذهنم ادامه دادم حتی وقتی همه فکر میکردند میان روزمرگی ها و کلافگی ها و دغدغه هایم تو نه تنها کمرنگ ،بلکه تمام شدی....اما تو را پنهان خواهم کرد در آنچه که نوشتم ، در نقاشی ها و ترانه ها ، و آنچه که میگویم، و تو خواهی ماند و کسی نخواهد دید و نخواهد فهمید ، زیستنت را در چشمانم ....