گاهی حس میکنم رابطه من و زندگی، مثل راه رفتن یک کوتوله کنار یک بسکتبالیست است که هیچ نسبت منطقی بین سرعت حرکت آنها برقرار نیست. حس میکنم این مغرورِ خودخواهِ قدبلند بدون توجه به نفس نفس زدن های این کوتوله بی دست و پا و بدبخت می رود و من ناخودآگاه و به هر زحمتی که شده خودم را به او می رسانم. اصلا مجبورم به او برسم مگر زمانی که دست جناب عزرائیل را روی شانه هایم حس کنم.
این روزها که به ۳۰ سالگی نزدیک میشوم حس میکنم نسبت به ده سال قبل فاصله ام از زندگی بیشتر شده و از توانم برای ادامه این ماراتن ناعادلانه بشدت کاسته شده است. این احساس مرموز وادارم کرده که بیش از قبل به آنچه در این سالها مرتکب شده ام، فکر کنم. ده سال قبل یقین داشتم بنای تفکرات من آنقدر محکم است که با سخت ترین زلزله ها هم خراب نمیشود. اما امروز، تردید گریبان گیرم شده و عذابم میدهد. مثل کسی که از زیر و بم زندگی من خبر دارد به چشم هایم ذل زده و تمام اشتباهاتم را مثل چماق به سرم می کوبد.
او میگوید و من بدون اینکه توانی برای زبان بازی و راه و بیراه آوردن داشته باشم تمام حرف هایش را تایید میکنم.
او میگوید و من میپذیرم که چقدر اشتباه کردم. چه لحظاتی که به ناحق، حق را به خودم دادم در حالی که حق با دیگری بود. چقدر اشتباه کردم...
حالا که تمام گذشته ام مثل پتک به سرم کوبیده میشود و راه فراری از آنچه مرتکب شده ام ندارم، دیگر تردید ندارم که باید دائما تردید کنم... تردید به حقی که برای خودم قائلم... تردید به نتیجه گیری هایم... تردید به قضاوت هایم... تردید به دوستی ها، دشمنی ها، اشک ها و لبخندهایم... تردید به هر آنچه از من سر می زند...
تردید میکنم که شاید دیگر کسی را نرنجانم...
از این به بعد دست به عصا راه می روم؛ دست به عصای تردید.
والسلام