ویرگول
ورودثبت نام
نِوی‌صآد
نِوی‌صآداگر من بخشی از افسانه تو باشم، تو روزی به من باز خواهی گشت...
نِوی‌صآد
نِوی‌صآد
خواندن ۷ دقیقه·۳ روز پیش

وقتی تسبیح ایستاد

با صدای حاج‌بابا به خودم آمدم. طبق معمول تسبیح شاه مقصودش را می‌چرخاند و با نگاهی شاکی گفت:«من می‌دونم یا تو پسرجان؟»

زیر لب زمزمه کردم:«من نمی‌دونم.»

آدم‌هایی که حس می‌کنند همه چیز را می‌دانند انگار آسوده‌تر زندگی می‌کند. مثلاً همین حاج‌بابا (همسایه نسبتاً پیرمان) که خیال می‌کند تمام چیزها را می‌داند و درست می‌داند. چه می‌دانم! شاید هم حق با او باشد. دیوار به دیوار ما زندگی می‌کند. همراه با همسرش مرواریدخانم که الحق زنی دوست‌داشتنی و بامحبت است و همیشه موهای بافته‌شده‌ای به رنگ نامش از زیر روسری‌های کوتاهش بیرون می‌ماند. فرزندان و نوه‌هایش همگی به قول خودش «فرار مغزها» کرده‌اند و دوست دارد ما (من و خواهرم) حاج‌بابا صدایش کنیم. ما هم دریغ نمی‌کنیم. البته که داشتن چنین حاج‌بابایی، همینقدر خوش‌پوش و باابهت، مثلا به عنوان پدربزرگ، خالی از لطف نیست.

حاج بابا عادت دارد آدم‌ها را قضاوت کند. لباس‌شان، حرف زدنشان، رنگ تسبیحشان. اصلا هر چیزی برای حاج‌بابا یک جور نشانه قوی است برای قضاوت. هر کدام از این نشانه‌ها را هم که رد کنی اصلا نمی‌شود او را از قضاوت آدم‌ها بر اساس نحوه برخوردشان با ماشین منصرف کرد. به قول خودش «آدمی‌زاد دو جا خودش رو نشون می‌ده. یک، رفتار با اهل و عیال؛ دو، رفتار با ماشین.»

حاج‌بابا پدرم را خیلی قبول دارد. می‌گوید هم در رفتار با خانواده خوب است و هم به ماشینش خوب می‌رسد. روغن را به موقع عوض می‌کند؛ آب را چک می‌کند و خلاصه گوشش به صدای ماشین است. همیشه احساس می‌کنم در نظرگرفتن رفتار با خانواده، یک جور رد‌گم‌کنی است تا یک معیار واقعی. هیچ به حاج‌بابا نمی‌آید ماشین_همچین چیز مهمی را_ بگذارد اولویت دوم.

من را پسرم صدا می‌زند و گویا در جایگاه نوه‌ دوستم هم دارد؛ با این وجود یک بار که جریمه شده بودم درست یک هفته کج و معوج نگاهم می‌کرد. گویی خلافی بزرگ کرده باشم. انتظار دارد به عنوان کسی که پسرم صدایش می‌زند، زبانم لال جریمه‌ای، عوارضی‌ای، چیزی برای ماشینم ثبت نشده باشد. من هم حواسم هست. راستش را بگویم از هر جور قضاوت گریزانم. برای خودش هم همین است؛ فکر کنم خودش را هم قضاوت می‌کند. جوری پیگیر همه چیزها هست انگار دارد شهریه بچه‌اش را پیگیری می‌کند و اگر یک روز این‌طرف و آن طرف شود، زمین به آسمان می‌رود یا برعکس.

آن روز آقاجلال آمده بود تا به حاج‌بابا سر بزند و من هم اتفاقا آن‌جا بودم. جلال برادرزاده حاج‌بابا است. هرچند هرچه تلاش می‌کند نمی‌تواند یک برادرزاده شایسته باشد. یعنی دقیقا نمی‌داند باید چه کار کند. دوست دارم کمکش کنم اما شاید با گفتن توصیه‌هایم دیگر رویم به عنوان یک آدم عاقل حساب نکند. نمی‌دانم وقتی بگویم باید حواست به ماشینت باشد تا عمو تو را دوست بدارد چه خالی خواهد داشت.

حاج‌بابا همیشه بین حرف‌هایش می‌گوید جلال بی‌مسئولیت است. می‌گوید نمی‌شود رویش حساب کرد و بعد عموما اضافه می‌کند:«کار هر خر نیست خرمن کوفتن.» این هم یکی از آن چیزهایی است که نمی‌دانم. اصلأ جلال بلانسبت خر! چرا باید خرمن بکوبد؟ حاج‌بابا این همه بی‌اعتمادی را به جلال ناشی از رفتارش با ماشین می‌داند. یک بار بین راه بنزین تمام کرده و از آن بدتر! بدون بیمه تا شمال رفته و بعد فهمیده. یعنی در دید او، جلال، رسما شور بی‌مسئولیتی را درآورده.

روزی که جلال آمده بود داشتم به همسایه گرامی کمک می‌کردم آب‌گرم‌کن را برای شروع فصل سرد تنظیم کنیم. حاج‌بابا، ناراضی از حضور آن بنده خدا با اخم‌های درهم رفته پیچ و مهره‌های آواره را از روی زمین جمع می‌کرد و با حرص توی ظرف می‌ریخت. مرواریدخانم با لبخند نگاه می‌کرد و هراز گاهی با چشم و ابرو اشاره‌ای به جلال می‌کرد تا شاید، تنها شاید حاج‌بابا محبت آمیزتر رفتار کند. هرچند بی‌فایده بود. جلال بیچاره با اضطراب یک جرعه چای می‌نوشید و بعد موهایش را که از شقیقه کم‌کم به سفیدی می‌رفت _و بعد آنقدر کم‌پشت می‌شد تا به طاسی وسط سرش برسد را_ مرتب می‌کرد.

حاج‌بابا با حرص در جعبه‌ابزار را بست. جلال از جا پرید. حاج‌بابا سوالی پرسید:«خب، آقاجلال! از این طرفا؟»

جلال به تته پته افتاد. آخرین جرعه چای را نوشید و استکان را جلویش، روی زمین گذاشت. آب دهانش را به زور قورت داد و نفس عمیقی کشید. حاج‌بابا هنوز سوالی نگاهش می‌کرد. ضربان قلب جلال را از روی پیراهنش می‌دیدم. چشم‌های گشادش را به حاج‌بابا دوخت و ناگهان، شبیه یک طوطی، یا شاید هم رادیو، یا یک چیز دیگر بدون نفس کشیدن شروع به حرف زدن کرد:«راستش می‌دونین که قراره با خانواده نامزدم برم اصفهان و بهش قول دادم که با ماشین ببرمش تا توی مسیر هم با هم باشیم. ماشینم تعمیرگاهه و ماشین بابا هم که مناسب جاده نیست. راستش اومدم تا ازتون خواهش کنم ماشینتون رو یه هفته به من قرض بدین. قول می‌دم مراقبش باشم و همون جوری که تحویل گرفتم برش گردونم. اصلا یه جوری آروم رانندگی می‌کنم بنزین تو دل ماشینتون تکون نخوره.»

نفس کم آورده بود. دوباره آب دهنش را قورت داد و منتظر و امیدوار به حاج‌بابا خیره شد که با ابروهای بالارفته او را تماشا می‌کرد و تسبیحش را با سرعت بیشتری می‌چرخاند.

حاج‌بابا ابروهایش را پایین آورد. گفت:« خودت می‌دونی که...»

جلال حرفش را قطع کرد:«لطفا» و با شک افزود:«عموجان...»

دوباره حاج‌بابا حرفش را از سر گرفت و این بار به همسرش نگاه کرد:«خودت می‌دونی که»

مرواریدخانم با لبخند محبت‌آمیزی لب زد:«قبول کن.»

حاج‌بابا اخم‌هایش را توی هم کشید و این بار به من نگاه کرد. مطمئنم دوست داشت علامت بدهم که ماشین را به او نده. اما من هم دوست داشتم جلال همسرش را با ماشین حاج‌بابا ببرد.

حاج‌بابا:«خودت می‌دونی که...»

من هم آرام گفتم:«قول داد مراقب باشه.»

این بار حاج‌بابا حرفش را قطع نکرد. هرچند نارضایتی توی نگاهش موج می‌زد اما ادامه داد:«برادرزاده‌امی و دلم نمی‌خواد جلوی زنت خجالت بکشی. زنت خانواده‌اته. خانواده همه چیزه...»

معلوم بود راضی نیست اما ما، هر سه خوشحال بودیم، جلال بیشتر. بازمانده موهای سرش را نظم می‌داد و تشکر می‌کرد‌. حاج‌بابا سوییچ پژوی عزیزش را توی دست جلال گذاشت و کارت‌های ماشین را همراه با یک عالم توصیه و پند و اندرز تحویل او داد. جلال که شاد و خندان دست عمویش را بوسید و با تشکر از خانه بیرون رفت، حاج‌بابا فقط یک چیز گفت:«اشتباه کردم!»

نمی‌دانم چه چیزی در آن پژوی نوک مدادی تومشکی بود که این‌قدر حاج‌بابا دوستش داشت.

یک هفته از آن روز گذشت. خبر داشتم که جلال هر شب گزارش سلامتی ماشین را به حاج‌بابا می‌داد و حالا، روزی بود که باید ماشین را تحویل می‌داد. حوالی عصر بود که زنگ خانه ما به صدا درامد. جلال بود. ماشین صحیح و سالم پشت سرش بود اما جوری عرق کرده بود و اضطراب داشت گویی بلایی سر ماشین آمده باشد. در جواب سوالم از خوب بودن سفر یک تشکر کوتاه کرد و بعد کمی این پا و آن پا کردن به حرف آمد.

جلال:« حالا چجوری بهش بگم تصادف کردم؟»

او را کنار زدم و به ماشین نگاهی انداختم. دور تا دورش را چک کردم اما خبری از هیچ خط و خش یا فرورفتگی نبود. پرسیدم:«چه تصادفی؟ ماشین که سالمه!»

جلال:«آره خب! ام... اون ماشینی که بهش خوردم سالم نیست.»

با دیدن که حاج‌بابا که پشت سر جلال ایستاده بود شوکه سلام دادم. جلال از ترس پرید و او هم دستپاچه سلام داد.

حاج‌بابا:«علیک السلام. داشتی می‌گفتی. تصادف؟»

جلال:«به خدا من مواظب بودم. جلویی زد روی ترمز. یه دفعه خوردم بهش. به ماشین شما چیزی نشد فقط... فقط یکم ماشین جلویی خسارت دید که اونم پرداخت کردم.»

برخلاف تصورم حاج‌بابا هیچ بازخورد منفی‌ای نشان نداد. سوییچ و مدارک را تحویل گرفت و روی شانه جلال زد.

حاج‌بابا:«فدای سرت. مهم اینه که سالمین و خوش گذشته. از بیمه استفاده کردی؟»

جلال ناخودآگاه خندید. انگار بار بزرگی از روی دوشش برداشته باشند:«نه عموجان. بیمه ماشین دوماهه تموم شده.»

گویی جهان در مقابل دیدگان حاج‌بابا تیره و تار شد. چشم‌هایش از وحشت گشاد شده بودند. تسبیحش از حرکت ایستاده بود و این معنای فاجعه می‌داد. تأییدی الکی کرد و با خداحافظی سرسری جلال را فرستاد برود. روی پله جلوی در نشست. هر کس نمی‌دانست خیال می‌کرد چه خبر بدی شنیده است. مچ کسی که سال‌ها منع رطب کرده بود را وقتی گرفته بودند که چند کیلو رطب نوش جان کرده بود.

حاج‌بابا:«همه چیز خراب شد. من این‌جوری نبودم؛ حالا پیر شدم...»

غم توی صدایش زیادی بود. می‌دانستم دقیقا از چه رنجیده. کنارش نشستم و دستش را گرفتم:«سخت نگیرید. برای همه پیش میاد.»

حاج‌بابا با تاسف بیشتری جواب داد:«نه. برای من نباید پیش میومد. من همچین آدمی نیستم.»

شکست بزرگی برای او بود. از ندامت به قاتل زنجیره‌ای می‌ماند تا کسی که بیمه ماشینش تمام شده باشد. کمی دلداری‌اش دادم و بعد ماجرا را به مرواریدخانم گفتم تا بیشتر هوایش را داشته باشد. چند هفته زمان برد تا فراموش کند یا لااقل کمتر به یاد آن روز بیفتد. برایش یک اپلیکیشن نصب کردم و یادش دادم چطور همین جوری از خانه، حواسش به خرده کاری‌های ماشین باشد. شاید بعد از آن روز حاج‌بابا احساس کند بعضی چیزها را انقدر خوب نمی‌داند. شاید هم نه. نمی‌دانم! گاهی آدم‌ها آن‌قدر تمام عمر را به قضاوت دیگران گذرانده‌اند که در مورد خودشان چیزی نمی‌دانند.

پ.ن: احتمالاً اگر حاج‌بابا از قبل اتوابزار را نصب کرده بود؛ همچین نمی‌شد.

ماشیناپلیکیشندنده عقب با اتو ابزارمسابقهخاطره نویسی
۹
۱
نِوی‌صآد
نِوی‌صآد
اگر من بخشی از افسانه تو باشم، تو روزی به من باز خواهی گشت...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید