قدم های نامنظم و تعادلی که به هم میریزد. انتهای موسیقی ست و او همچنان در حال رقصیدن است. اهمیتی ندارد شلوغ باشد یا خالی از جمعیت، و همچنان کت و شلوار سیاه رنگش را به تن داشته باشد، آرام دور خودش میچرخد و کفش هایش در قسمت کورس موسیقی، روی زمین ضرب میگیرند.
انگشتان بلندش در هوا تارهای خیالی را به رقص در میآورند و نقش لبخندهای او را ترسیم میکنند. پلک هایش را روی هم میفشارد تا تاریکی اتاق وهمناک تر به نظر رسد. لبخندی فراسوی ظلمات زیر پلک ها، مسیر را برایش روشن میکند. همان لب ها، همان چشم ها و مژگانی که قانون جاذبه را نقض کرده بودند. لبخندی را که مدت ها پشت لب هایش زندانی کرده بود، رها میکند و کم کم میخندد. پلک ها دیگر نمیتوانند سد اشک ها شوند و قطرات روی گونه های سردش یخ می زنند. ریتم پاها کند شده و همان جا وسط اتاق میایستد. گره ابروهایش گسیخته شده و دیگر خبری از اخم های غلیظ نیست. تنها بغض است که با نواخته شدن ویولون بیشتر میشکند و پلک هایش را خراش میدهد. شاید قلب او مانند بقیه نبود، ولی از سنگ هم نبود.
درد را روی استخوان گونه هایش حس کرد و چشمانش را گشود. تنها نور چراغ برق کوچه است که به درون تابیده و کمی فضا را نارنجی کرده بود. روبه رویش روی صندلی سیاه چرمی، مردی نشسته بود با چشمانی سبز که سرمایی زمستانی داشتند و خیره خیره او را نگاه میکردند. مرد گرامافون را خاموش میکند و میایستد؛ بدون هیچ حرفی به سمت بالکن میرود و شاخه ای از صنوبر را میان انگشتانش میگیرد. دخترک با خود میاندیشد که او در این کت و شلوار توسی رنگ و قامتی ترکه ای، به سروی میماند که در حیاط ساختمان میزبان گروه پرجمعیتی از کلاغ هاست.
دختر اشک هایش را پاک میکند و دوباره زیر نقاب بی احساسش مخفی میشود. به سمت مرد میرود و کنارش میایستد.
انگار که دو ستون سرد و سیمانی از این کاخ بودند و با یکدیگر غریبه. نسیم خود را میان شاخ و برگ ها رها میکند و جای اشک هارا لمس میکند، در چشمان سبز روشن فرو میرود و مِه میشود، پنداری هرگز بادی در کار نبوده است.
مرد آرام نخ میان لب هایش را میشکافد و میگوید