ویرگول
ورودثبت نام
Newti
Newtiهدیه هستم _مهره ای گُم در صفحه شطرنج الهی
Newti
Newti
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

سیاه چاله

دستانم را به نرده ایوان چِفت می‌کنم؛ سرما، سخت در استخوانم ریشه می‌دواند، چشم هایم را می‌بندم و نفسم را_انگار که در دخمه ای ابدی محکوم بوده باشد_ رها می‌کنم.

صدایت بر جانم می‌نشیند "تو دوران ساسانیان بعضی از زندانیان رو می‌انداختن تو قلعه های دورافتاده، اسمش رو هم می‌ذاشتن قلعه فراموشی. آدما انقدر اونجا می‌موندن که فراموش می‌شدن! " تق. شعله فندک با تنباکو در می‌آمیزد، بوی تعفن می‌دهد؛ صدایت همراه با دود، از شکافِ باریکِ لب هایت خلاص می‌شود. به ندرت صدایت را می‌شنیدم، انگار که در ژرفای گلویت تبعیدش کرده باشی "بیخیال، اونجوری نگاهم نکن.."

انگار که ریسمانِ ابروانم بدجوری در هم بافته شده اند، چشمانم غیظ آلود نگاهت می‌کنند، پُک می‌زنی و دود، غلیظ تر به هوا می‌جهد. "اگه می‌تونستم، تو رو هم به یکی از اون قلعه ها می‌فرستادم. "صدایم می‌لرزد، صدایم سردش است.

نرم می‌خندی، نگاهت به نگاهم پُل می‌زند. سیگار در دستت می‌سوزد، از قفس انگشتانت رها می‌شود و روی زمین، کم کم جان می‌دهد. نسیمی می‌وزد و همچون شاخه ی درختی به سمتم خَم می‌شوی، سرت را کَج می‌کنی و چشمانت نگاهم را به چنگ می‌گیرند. "من همین الانشم فراموش شده ام" گرمای نفست پوستم را می‌سوزاند، در نگاهت غرق می‌شوم، انگار که در آن سیاهی، عمیق شیرجه زده باشم؛ من شنا بلد نیستم.

بی هوا زمزمه می‌کنم "نفست که هنوز گرمه" لبخند می‌زنی، چشمهایت، چشمانم را می‌کاوَند. چشمانت همچون سیاه چاله هایی روح من را در خود می‌بلعند و من... و من حس می‌کنم صاعقه ای قلبم را می‌شکافد، گویی در چنگی فشرده می‌شود و قطره قطره خونش را در ساغری می‌ریزند...دستانم بی اراده به بازوانم کشیده می‌شوند، بالا تنه ام را در آغوش می‌گیرم. نگاهت از چشمانم سُر می‌خورد و روی شانه هایم می‌نشیند "سردته؟" در سرما می‌سوزم، صدایت آن را شعله ور تر می‌سازد، گُر می‌گیرم "سرما، توی استخوان هام رسوخ می‌کنه و یادم می‌اندازه که هنوز زنده ام. مثل یه بندباز، انگار که داری لبه مرگ و زندگی قدم بر می‌داری..."

باد، بازیش می‌گیرد. موهایت روی چشمانت می‌ریزند و من لحظه ای گُم می‌شوم. انگشتانت دور طُرّه موی بلندم، تنیده می‌شود، باد همانجا می‌ایستد و زمان لای جَعدِ مو، پیچ می‌خورد. "یه بندباز برای حفظ تعادل، یه چوب بلند دستش می‌گیره، پس... تو هم به یکی نیاز داری که... باهاش تعادل داشته باشی، یعنی همه آدما به همچین کسی نیاز دارن..." صدایت به سختی از یک زمزمه فراتر است. به این فکر می‌کنم که اگر اکنون روی یک بند قدم برمی‌داشتم، یقینا می‌افتادم. من همین الان هم افتاده بودم.

نگاهت به چشم سمت راستم، گره می‌خورد. دستت را بالا می‌آوری، انگار که بخواهی لمسش کنی؛ چشمانم را می‌بندم. "اون زخم که کنار عنبیه چشمته، مثل سحابی شکارچی می‌مونه" چشمانم را باز می‌کنم. دستت در هوا معلق است، آرام به گوشه ای از آسمان اشاره می‌کنی "باید این اطراف باشه، قرمزه، می‌شه غیرمسلح دیدش ولی به سختی ." آرام برمی‌گردم، به انگشتت که آسمان را نشانه گرفته نگاه می‌کنم و بی هوا زمزمه ای از گلویم جست می‌زند "چشم های تو هم مثل سیاه چاله ست" نغمه خنده ات، بند دلم را از هم می‌دَرد؛ سیب گلویت با لطافت می‌جنبد، ای کاش می‌توانستم از شاخه بچینمش. "سحابی ها مهد تولد ستاره ها هستن ولی سیاه چاله ها.. خودشون یه ستاره مرده ان، جاذبه شون انقدر زیاده که..راه فراری نمی‌ذارن. "

از اینکه همه چیز را می‌دانستی متنفر بودم. می‌خواستم یا همراه باد از آنجا بگریزم یا در سیاه چالِ چشمانت به بند آویخته شوم. در نهایت هیچکدام اتفاق نمی‌افتد، از ایوان به بیرون قدم بر می‌داری و من همانجا می‌ایستم، در قلعه ای از فراموشی چمباتمه می‌زنم و از یاد می‌روم.


سیاه چالهداستان
۲۵
۹
Newti
Newti
هدیه هستم _مهره ای گُم در صفحه شطرنج الهی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید