Newti
Newti
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

انتهای راه

انتهای این ظلمت است. شمع به دور پروانه ها می‌گردد، اینبار برعکس شده! معشوق به دیدار عاشقانش رفته‌است.
دشت بی‌قرار است. می‌توانستم از پچ‌پچ ریزِ چمن‌ها، اضطراب بی وقفه‌ی باد، و ضربان تند خاک_هنگامی که قدم بر می‌داشتم_ آمدنش را حس کنم.
دست چین شده بودند آن پروانه ها، به گمانم صدتایی می‌شدند. آنها را از درخت عشق چیده بودند، جایی که من نیز روزی آنجا بودم، آن بالا میان عُشّاق.نه! میان معشوقان؛
من نیز، زمینی شده بودم، دست و پا می‌زدم، می‌دویدم، فریاد برمیکشیدم و هراسان، _فانوس به دست_ به دنبال کاروانی بودم که مرا جا گذاشته بودند.نه! من آنهارا رها کرده بودم؛
آنقدر کوردل شده بودم که دیگر اشک نمیریختم، دیگر نمی‌رسیدم، دیگر عاشق نبودم؛چه رسد به معشوق. با خود اندیشیدم در این میان، در این جهان، در این جریانِ سریعِ زمان؛ به شور بختیِ من کسی پیدا می‌شود؟ ناامید شدم، همانجا روی زانوانم سقوط کردم، در خاک ریشه زدم و زمین‌گیر شدم. گریستم، اشک هایم روشن بود، به ریشه هایم می‌رسید.
خاک بیقرار بود، دلتنگ شدم. چشمه می‌جوشید و من از درون می‌سوختم، وقت وداع بود. وداع من با کاروان. روحِ پای در بندم، از دور بدرقه شان کرد.
وقتی که رفتند، صدای خنده هایی به گوشم رسید، سر برگرداندم، به میوه های گندیده ای نگریستم که به حال نزار من می‌‌خندیدند. در خاک ریشه زده بودند، از بُن متعفن؛ همه ما از یک درخت بودیم ولی سرنوشتمان به یکجا ختم نمی‌شد. آنها به حال من می‌خندیدند و من بهر آنها زار می‌زدم.



نمی‌دانمداستان
ولی همه زیبایی ها تنها با صداقت معنا پیدا می‌کنند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید