
"ای کاش میشد دنیا را از حرکت باز داشت"
از پنجره بیرون را نگاه میکند. از وقتی وارد خانه جدید شده بودند، کارش این بود که مانند این ذوق زده ها، پرده اتاقش را کنار بزند و از این ارتفاع_ مردم را، مغازه ها را و کوه ها را دید بزند. کتاب تنگسیر روی میزش دست نخورده مانده است، هنوز همّت نمیکند کتاب را باز کند و به یاد قدیم ها در دنیایی دیگر محو شود. هنوز همچنان در افکار ضد و نقیضش غرق میشود؛ سناریو های عجیب و غریبی میسازد؛ گاهی حتی میبینم از برای لحظات دراماتیکی که در ذهنش خلق میکند، میگرید! به نظرم اگر کمی اعتماد به نفس داشته باشد بازیگری، نویسنده ای چیزی از او در بیاید.
مادرش خیلی اصرار میکند که "دختر پاشو حداقل یه شعری بنویس یه داستانی بنویس، گذاشتی کنار این چیزارو ها..." اما او با خودش میاندیشد که نوشتن انگار سخت ترین کار دنیاست برایش، خصوصا شعر. الان که دیگر گروه یا انجمنی نیست شعرش را کجا بفرستد تا نقد کنند؟
ای کاش میتوانستم جارویی در دستانم بگیرم و آن را بر سرش فرود آورم تا از این افکار مزخرف بیرون بیاید.
دوباره از پنجره به بیرون خیره شده، اول فکر میکردم پسر ها را دید میزند اما او عمدتا از پسر ها خوشش نمیآید. این موضوع کمی اذیت کننده است، خصوصا اینکه مادرش فکر میکند اگر او به همین رفتار ها و نگرش ها ادامه دهد احتمالا در آینده مجرد بماند و شوهر گیرش نیاید. من با مادرش موافقم، به نظرم بهتر است کمی واقع گرا باشد، دست از علاقه مند شدن به شخصیت های کتاب ها و فیلم ها بردارد که این کارها عاقبت خوشی نخواهد داشت. البته خیلی هم اهل فیلم و سریال دیدن نیست، خیلی وقت هم هست که کتاب نمیخواند و به کسی علاقه ای ندارد. میدانید همین است که ترسناکش میکند..
در اکثر مواقع نمیتوانم فرکانس افکارش را دریافت کنم، همانطور که پیشتر فرمودم، افکارش ضد و نقیض است یا هیچ نظم خاصی ندارد و به همین دلیل از آنالیز کردن اتفاقاتی که در ذهنش میفتند، باز میمانم.
البته بچه خوبیست، فکر نکنم فکر هایش به چیزهای بد و بزرگسالانه ختم شوند؛ به هر حال من و او با هم متولد شده ایم، هر چه نباشد تا حدودی میشناسمش.
عه صبر کنید! الان که دقت میکنم فرکانسی را از مغزش دریافت میکنم، تنها ۵۰ هرتز است! به نظر میرسد دارد روی یک مسئله خاص تمرکز میکند وگرنه او با زیر ۱۰۰۰ هرتز آشنایی ندارد.
"ای کاش میشد دنیا را از حرکت باز داشت!" گفتم که ترسناک است. همینمان کم بود بخواهد دنیا را متوقف کند.
به مستندی فکر میکند که از برایان کاکس دیده بود، آزمایش رسیدن آهن و کاغذ، وقتی از ارتفاعی یکسان رها میشوند. (بین خودمان بماند فکر کنم از این فیزیکدانِ خوشش میاید)
چشم هایش باریک شده اند وقتی بیرون را نگاه میکند.
"کاغذ و آهن زمانی با هم برابر میرسن که خلاء وجود داشته باشه" تصویر آن لحظه ای که آقای کاکس آن مخزن بسیار بزرگی که احتمالا برای ناسا بوده، از خلاء پُر میکند را به یاد میآورد. وقتی که در کمال شگفتی آهن و کاغذ با هم، با شتابی بسیار_بدون حضور مقاوت هوا_ به زمین میرسند، شاید فرودی نابودگر.
به این میاندیشد که اگر قرار باشد انسان ها با یکدیگر برابر باشند، باید دنیا را هم مانند آن مخزن بزرگ، تهی از نیروهای اضافه کرد. منتها مشکل دنیا همین بود که این نیروهای مقابل، که از زندگی کردن آدمها و رسیدنشان جلوگیری میکردند نیز برابر نبودند. به نظر او اصلا عقلانی و منطقی به نظر نمیرسد که آدم هایی از گشنگی جان بدهند درحالی که عده ای دیگر باقی مانده غذاهایشان را دور میریزند. اصلا قابل پذیرش نبود که بچه ها بر اساس دین، رنگ و کشورشان کشته شوند. به نظرش قدرت، کثیف ترینِ این نیرو ها بود، حرصی که بشریت برای کشورگشایی و خونخواری داشت چیزی بود که باید نابود میشد تا آهن و کاغذ مساوی به زمین برسند.
میدانید از اینکه فکر میکند، حتی عجیب و غریب، خرسندم. وجدانِ چندان پاکی برایش نیستم ولی میدانم اگر تلاش نمیکرد تا منطق و احساساتش را با هم داشته باشد و عمیق به اطرافش نمیاندیشید، تا الان من نیز مُرده بودم. به طرفش میروم ، کنارش مینشینم و همانطور که فرکانس افکارش را دریافت میکنم، با یکدیگر به غروب آفتاب خیره میشویم.
آرزو میکند که ای کاش قدرت داشت تا میتوانست کاری انجام دهد، فکری که هم در راستای گُمان های قبلی اش است و هم ضد آنها. فرکانس ها در هم میآمیزند و من از دریافت تفکراتش باز می مانم.