ویرگول
ورودثبت نام
*نیالا*
*نیالا*
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

شاید آغازی دوباره

امروز 12 آبان 1401 از آخرین پستی که اینجا نوشتم دوماه میگذره، دوماهی که هیچ چیزش عادی نیست.

وقتی به خودم میام میبینم اکثر اوقات تپش قلب گوشمو کر میکنه.

میبینم از خودم که هیچ نه آسمون نه آفتاب و نوری عکس نمیگیرم.

میبینم نمینویسم .

در واقع میبینم هیچ کار خاصی نمی کنم فقط صبح به صبح بلند میشم و خودمو آماده می کنم که برم سرکار بعد از برگشتن به خونه چشمام رو روی تلویزیون و اخبار میگردونم.

البته نه هر اخباری، نه هر دروغی که چندین ساله به خورد ما میدن.

چشمام روی وحشی گری ها گریه ها و جیغ و داد ثابت می مونه.

از خودم هی میپرسم چه طوری میشه؟ تا کی انقدر ظلم ؟پس کو عدالت ؟

سوال هایی که جوابی نداره

قلبم درد میگیره و چشمام میسوزه تا اشک توش جاری بشه اما بازهم دست از نگاه کردن بهش برنمیدارم.

چیزی که مبینم از گنجایش قلب و حتی مغزم هم بیشتره

روزی نیست که نفرین به زبونم نیاد روزی نیست که عصبی نشم و دلم بخواد تمام خشمم رو سر یه کیسه بوکس خالی کنم اما بازهم کاری نمیکنم.

روزی نیست که تو خیابون رد بشم با دیدن آدم هایی که نمیدونم چه اسمی میشه روشون گذاشت دستم مشت نشه یا وجودم پر از خشم نشه اما تنها کاری که میتونم انجام بدم اینکه با خشم نگاهشون کنم.

با خودم گفتم دختر تا کی بخوای منفعل باشی تا کی کاری نکنی؟

این شد که به خودم گفتم پاشو و بنویس اصلا چرت اما بنویس پاشو دوباره عکس بگیر زشت باشه مهم نیست

زندگی داره میگذره، عمرت داره میره به سرعت.

به خودم میگم میدونم سخته سنگینه اصلا عادی نیست.اما تا کی بشینی و ننویسی کاری که بدون شک میتونه تاثیر داشته باشه

این شد که اومدم و اینجا بنویسم ، بنویسم اونقدر که دوباره نور پیدا شه ، امید پیدا شه.

تا اومدن اون روز مینویسم.


خشمآزادیزن زندگی آزادی
داستانش مفصله اما اگر بخوام از اول بگم اینه :معماری خوندم ولی بعدش وارد دنیای گرافیک و تولید محتوا شدم حالا دیدم میخوام هم بنویسم هم خلق کنم اما نه یه ساختمون شاید یه کاراکتر ،شاید رنگ بیشتر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید