
یه جایی از زندگی به جایی میرسی که حس میکنی چسبیدی به زمین و هیچ راه پس نداری نه میتونی جلو بری نه میتونی عقب بری هیچی انگار قفل میشی. من خوب میدونم این چه حال بدیه چون متاسفانه خودم توشم
نمیدونم چطوری اما از یه روزی به بعد انگار هرچی انگیزه بود رو از دست دادم، صبح ها به جای بیدار شدن میخوابیدم و بعدش بلند میشدم و حالم بدتر بود، دیگه برای خودم وقت نمیذاشتم نه می نوشتم و نه حتی کتابی میخوندم فقط داشتم میگذروندم اما با کلهای که پر از حرف و صدا بود اونم سرزنش.
درسته خودم ساکت بودم اما تو سرم شلوغ بود هرکی یه حرفی میزد و مضمون تمام حرفها این بود که چقدر آدم بیمصرفی شدی و هیچ کار مفیدی نمی کنی تو به درد هیچی نمیخوری و درست مثل فلانی باید بیکار باشی تو خونه.
درسته این حرفا خونی نریخت، بدنم زخم نشد اما مغزم روحم به شدت زخمی شده بود و درد میکرد.
درست بعدش بدترین اتفاق برام افتاد و یه آدم از خونم تونست از خونم دزدی کنه اونم وقتی خودم بودم، حالم بدتر شده بود و جز گریه و فکر و خیال هیچی ازم برنمیومد همش میترسیدم نکنه دیوانه بشم، نکنه دیوانه بشم.
تا اینکه رفتم جلسه مشاوره و حالم یه کم بهتر شد، حس کردم دارم یه روزنه نور رو میبینم اما انقدر خسته و بیرمق بودم که نمیتونستم سرعتم رو تندتر کنم.
همهی این چیزایی که گفتم مال همین چند وقت اخیر، تا همین چند وقت واقعا حس میکردم تو یه باتلاق دارم فرو میرم و نمیتونم از کسی کمک بخوام، اما یه روز خواستم اونی که نجاتم میده خودم باشم و با کوچیکترین قدم ها شروع کنم و به خودم سخت نگیرم.
اینو نوشتم تا اگر توهم مثل من تو باتلاق گیر کردی دست خودت رو بگیری و ذره ذره بیای بالا چون دست و پا زدن و فرار کردن بیشتر باعث میشه توی باتلاق فرو بری و من پیشنهاد میکنم از قدمهای خیلی خیلی کوچیک شروع کن چون به نظرم خیلی حیف وقتی زمان داره با سرعت سپری میشه تو نخوای زندگی کنی ما فقط یکبار زندگی میکنیم پس ارزش داره اگر بارها شکست بخوریم و دوباره بلند شیم.