بوی صابون هتل گرفتهام؛ بوی آدمهای یکشبه، بوی ظاهرهای شیک و درونهای تهی، بوی ملال. انگار در میانه نمایش، در میانه همهمه، صدای سوت گوشَت را کر کند و بعد سکوت بیاید؛ سکوت قبل از آفرینش و تو در این سکوت لحظهای و فقط برای لحظهای فرصت کنی سر تا پایات را ببینی.
همین نگاه، همین یک لحظه میتواند برای همیشه تو را تغییر دهد. میتواند آن دهانه بزرگی را که در تنت هست، نشانت دهد. میتواند لبههای آن زخمی را که هنوز آزارت میدهد، لمس کند و دردت بیاورد.
بوی صابون هتل اما دوباره نجاتت میدهد؛ برخاستن، شستن، پوشیدن، خوردن و گفتن و گفتن و گفتن و بویی که هم خاطرهات را پاک میکند و هم به یادت میآورد.