فریدریش ویلهلم نیچه·۶ سال پیشمجادلات یک ذهن خستهبه خودم که میآمدم چند ساعتی بود که داشتم باهاش حرف میزدم. تلاش میکردم با استدلالهایم او را قانع کنم حق با من است. اما او حتی در ذهن آشفته من هم رأی به بیگناهیام نمیداد و این بود که این مکالمات و مجادلات ادامه پیدا میکرد. تنها شاهد گذشت زمان بودم و کارهایی که بدون هیچ خودآگاهی انجام میشد.
فریدریش ویلهلم نیچه·۶ سال پیشضحاک شو!خشم، خشم و خشم؛ همه چیز در همین یک کلمه خلاصه شده. انگار پنجهای مشتشده که ریشههای آن به ناکجا وصل است از آسمان بر سرم معلق است؛ هی فشار میآورد و فشار میآورد و من از بیچارگی و ناتوانی تنها دندانِ خشم بر هم میسایم. نه پایِ فرار دارم و نه زورِ مقابله؛ فقط مثل جای چَک سرخ و گداختهام و خشم چون باریکهای از گدازههای آتشفشانی جُو باز میکند تا قلبم. قلبی سخت و در...
فریدریش ویلهلم نیچه·۶ سال پیشگذشتن و رفتن پیوستهبوی صابون هتل گرفتهام؛ بوی آدمهای یکشبه، بوی ظاهرهای شیک و درونهای تهی، بوی ملال. انگار در میانه نمایش، در میانه همهمه، صدای سوت گوشَت را کر کند و بعد سکوت بیاید؛ سکوت قبل از آفرینش و تو در این سکوت لحظهای و فقط برای لحظهای فرصت کنی سر تا پایات را ببینی. همین نگاه، همین یک لحظه میتواند برای همیشه تو را تغییر دهد. میتواند آن ده...