ویرگول
ورودثبت نام
محدثه نیکچه
محدثه نیکچه
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

ای کاش آدمی وطنش را


دارد می‌شود یک سال که فرزانه را ندیده‌ام. شهریور چهارصد و یک بود که بعد از تمام پیچ و خم‌های اداری و غیر اداری که از سرش گذراند، بالاخره آن مهر ویزای کوفتی آمد نشست توی پاسپورتش. همان لحظه عکسش را برایم فرستاد. به عکس روی ویزایش نگاه کردم و لبخند زدم. یک ثانیه بعد یک غم عجیبی از گلویم بالا آمد و بغضم گرفت. فهمیدم جدی جدی می‌خواهد برود. آن رفیق گرمابه و گلستان دارد می‌رود یک قاره دیگر و من کاری از دستم برنمی‌آید. دارد می‌رود و معلوم نیست کی بر‌می‌گردد.

آن شب توی فرودگاه من اولین کسی بودم که نتوانست جلوی گریه‎‌اش را بگیرد. بعد از من، پدر و مادر و خواهرش هم بغضشان ترکید. بعد از آن ها فرشته هم زد زیر گریه. همه با هم یک دل سیر گریه کردیم. نه فقط ما، بلکه تمام کسانی که زندگی‌شان را در یک چمدان خلاصه کرده‌بودند. همه خانواده‌هایی که فرزندشان با یک چمدان داشت از گیت رد می‌شد، همگی به یک مصیبت دچار بودیم و دردمان یکی بود. در عکس‌های آن شب همه‌مان زشت افتاده‌ایم. موهایمان آشفته است، دلمان آشفته است، ذهنمان آشفته‌تر.

وقت‌هایی که اوضاع زیادی سخت می‌شود به یاد فرزانه‌ام. وقت‌هایی که در خیابان سی تیر قدم می‌زنم و از کنار وزارت امور خارجه رد می‌شوم. وقت‌هایی که دلم به چیزی خوش می‌شود. وقت‌هایی که یک خوراکی خوشمزه می‌‌خورم. یک کافه پر نور کشف می‌کنم. موفقیتی به دست می‌آورم. چیزی از دست می‌دهم. وقتی که دلم می‌خواهد چیزی را برای کسی تعریف کنم. وقتی فیلم هیجان انگیزی می‌بینم. وقتی از کنار خانه‌شان رد می‌شوم. وقتی تولدم نزدیک می‌شود، تولدش نزدیک می‌شود، به یاد فرزانه‌ام.

او هم در جریان زندگی، به من فکر می‌کند. یک بار به من گفت هر روز که از دستگاه، قهوه آماده می‌گیرد و مزه مزه‌اش می‌کند یادم می‌افتد. یک سری فیلم برایم فرستاده است از قطار وین وقتی دارد باران می‌بارد و خانمی به آلمانی اسم ایستگاه‌ها را اعلام می‌کند. از محوطه‌ی دانشگاه وین، از یک کتابفروشی که محصولات هری‌پاتر می‌فروشد. از خیابان‌های وین. از کافه‌ها و بارهای وین. گاهی فکر می‌کنم از جریان زندگی در اتریش خبر دارم. گویی من هم در همان خیابان‌هایی قدم می‌زنم که فرزانه قدم می‌زند.

سرتان را درد نیاورم. حرف‌هایم من باب مهاجرت زیاد است. ولی دلم نمی‌خواهد سفره دلم را باز کنم و گریه‌ام بگیرد و باقی ماجراها. آیا لازم است بگویم که ای کاش آدمی وطنش را، مثل بنفشه‌ها، یک روز می‌توانست هم‌راه خویشتن ببرد هر کجا که خواست؟

وطنمهاجرتایراندوریاتریش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید