در حوالی خانهمان، تپهایست مشرف به آسمان
همچون صندلیای میماند رو به روی ماه و ستارگان
و خلوتگاه شبانه من است در فصل بهار و تابستان.
ساعتها میگذرند به سرعت برق و باد
غوطهور میشوم در سرزمین وهم و خیال
و فارغ میشوم از این دنیای مملو از حقارت و نزاع.
میپرسم از خود درباره ساز و کار این جهان
کلنجار میروم با فلسفه و علم و منطق به جا مانده از اجدادیان
و میرسم در انتها بر سر دو راهی پذیرش یا ایمان.
با خود میبرم به خواب آن همه افکار و اذهان پریشان
بلکه، روحم برسد به داد تمامی آن سوالهای بی جواب.