میتوان گفت که بنای عذاب ادمی نشخوار فکریست و در درون تمامی انسانها وجود دارد؛ چه به آن اعتقاد داشته باشید چه نداشته باشید. منتها جمعیتی بسیار آن را خاموش میدارند یا به گفته جهان سالم هستند. فئودور داستایفسکی، از آن دستهای است که نشخوار فکری را با بیانی ادبی در قالب شخصیتهایی متفاوت به جهان عرضه میکند. رمان جنایات و مکافات، به نوشتهی این نویسنده، از جمله شاهکارهای تاریخ ادبیات است؛ اما به راستی چرا؟

شخصیت اصلی این رمان، «راسکلنیفک»، دانشجویی با وضعیت مالی وخیم، تصمیم به راهگشایی مشکلاتش با میگیرد و راهحلش چیست؟ قتل! در ابتدا، ممکن است شما با این تفکر شروع به خواندن رمان کنید که بدون شک قهرمان داستان چیزی به جز گناهکاری بیرحم نیست؛ اما بهسبب بیان داستایفسکی و شکافتن افکار شخصیت، حتی ممکن است در طی داستان با شخصیت همدردی و احساس نزدیکی کنید! به بیانی او شماست و شما اویید.
با جزئیاتی و نقطه دیدی منحصربهفرد، داستان شما را به عمق انسانیت میبرد؛ فقر، ظلم، جهل، جنون و عشق! تمامیتی از امیال انسان که در میان شخصیتها به زیبایی ریشه کردهاست.

در اینجا، شاید خالی از لطف نباشد که به دیگر آثار داستایفسکی نیز اشاره کرد؛ شبهای روشن، از معروف ترین آثار او با شخصیتی خیالپرداز، که باری دیگر با عشق روبهرو میشود! به گمانی داستایفسکی در تلاش است که راهی نجات به ما نشان دهد؛ راهی که از عشق ریشه میگیرد و در این راه، او حتی از زشتترین وجه انسان نیز کمک میگیرد؛ قتل! داوری خداوند را به رگبار انتقاد میگیرد و در آخر، با زیبایی ادبیات، حضور او را به رخ میکشد.
ترس ها و جنونی که «راسکلنیفک» تجربه میکند یا نشخوار فکریای که به جان او چنگ میزند و او را سرگردان در شهر رها میکند، همه از جمله شکوهمندیهای این رمان است.

به راستی داستایفسکی چه را میخواست به نمایش بگذارد؟ در افکار خود چطور میزیست؟ چه چیزی در ارتکاب قتل وجود داشت که او را به وجد آورد؟ همه و همه سوالاتیست که حین خواندن کتاب جنایات و مکافات در ذهن شما غوطهور میشوند.