میدانم. تیتر احمقانهای به نظر میرسد؛ اما تاکنون قدم زدن کنار اتوبان را امتحان کردهاید؟ منظورم از این اتوبانهایی نیست که کنارش پیادهرو دارند و میتوانید مثل بچه آدم و جدا از ماشینها قدم بزنید. منظورم در یک اتوبان بدون پیادهرو و درست کنار ماشینهایی است که میآیند و میروند. درست از بیخ گوشتان با سرعت عبور میکنند و صدایشان را میشنوید که نزدیک و دور میشوند. اگر شب هم باشد که دیگر واویلا است. نه چشم، چشم را میبیند و نه میشود درست و حسابی مسیر را پیدا کرد.
سه سال پیش با مترو رفتم ایستگاه نوبنیاد. مترویی که درست کنار اتوبان صدر بنا شده. ساعت ۱۰ شب باید یک امانتی نه چندان جالب به دست یک دوست میرساندم برای آنکه فردای آن شب بروند کوه عشق و صفا. چرا آن موقع شب باید میرفتم؟ چون فردای همان شب قرار بود با خانواده برویم تبریز. فکر کنم اوایل تابستان بود. دوست من در یک خانه در کوچه پس کوچههای دیباجی در منزل پدربزرگ لش کرده بود و احتمالا با گوشی درحال دختربازی بود. با کلی زحمت و بدبختی کوچهشان را پیدا کردم. آدرس کج و کولهای هم داده بود. گفته بود ماشین بگیر ستون شصت و هشت پیاده شو. وقتی از پیرمردهای تهرونی راننده تاکسی (که بالاخره سی سال کل تهران رو گز کرده بودند و خوشگل خوشگل خاطره از دهانشان میبارید) میپرسیدم ستون شصت و هشت کجاست کپ میکردند و خندهکنان میگفتند دوستت سرکارت گذاشته. یک اهل دلی ما را وسط اتوبان، سردرگم و درحال قدم زدن پیدا کرد و با هم کوچه را پیدا کردیم. با شلوارک آمد امانتی را گرفت و رفت. منم مجبور شدم یک مسیر قابل توجه را تا مترو برگردم. وسط اتوبان، حدود ۱۱ شب. جنونآمیز بود و لذتبخش!
حس ماراتنی کوتاه به آدم میدهد. با ترس و لرز از یک تکه اتوبان واردش میشوی و باید یک گله ماشین بیحوصله که حداقل ۱۰۰ کیلومتر را پر کردهاند تحمل کنی. وقتی هم از کنارت میگذرند نهایتا یک یا دو متر فاصله دارند. اگر کلهشان عصبی باشد، بوق و چراغ میزنند. اگر هم دلشان به حالت بسوزد، ترمز ریزی میزنند که بیا و سوار شو. منم حوصله این داستانها را ندارم. میخواهم خودم پیاده بروم. پول هم شرمنده. خداحافظ! ولی پس از مدتی که میگذرد، حس میکنی کله در دهان شیر کردهای و هنوزم زندهای. حال میدهد! بالاخره شاید یک آدم مست پیدا شود و جرت بدهد برود پی کار خودش. اما پیدا نمیشود. میان شک و احتمال قدم میزنی. زندهای، اما دو ثانیه بعد ممکن است هر اتفاقی بیفتد. البته از آن آدمهایی نیستم که هاوکینگ استایل بگویم حتی کسانی که به خدا اعتقاد دارند چپ و راست خیابان را میپایند؛ سپس پیروزمندانه کام عمیقی بگیرم و روی صندلی ولو شوم. برعکس، اندکی ترس از خیابان و ماشین دارم. شاید این ترس، کلیت این همه صغری کبری چیدن در این متن را مشخص کند. ولی مزه کار وقتی است که به مقصد میرسم. انگار که ماراتن به پایان رسانده باشم. اول و آخر شدن هم مهم نیست. مهم رسیدن است. در عمق خطر شنا میکنی، از اینکه خطر تو را دربرگرفته اما هنوزم سالمی لذت میبری، از جسارت و جرئت خودت لذت میبری، سپس به سلامت به مقصد میرسی.
وقتی وارد خیابان میرداماد میشوید، جلوتر که میروید یک اتوبان نچسب به نام اتوبان مدرس، میرداماد را دو تکه کرده است. (البته خود مدرس که سلطان و سفرهدار است. منتها میرداماد را نصف میکند. خودتان بفهمید چرا نچسب است). یک پل ماشینرو هم ساختهاند که میرداماد را از دو طرف به هم وصل کند. برای ماشینها راحت است. اما عابرین پیاده کمی دردسر دارند. یک پل هوایی عابرپیاده، فقط در یک طرف میرداماد نصب شده که شما را مجبور میکند از آن طرف میرداماد (که خیابانی پت و پهن است) به این طرف بیایید. یک شب که درست در نقطه مقابل پل عابر، یعنی آنطرف خیابان بودم؛ بیحوصله، خسته و بیاعصاب تشریف داشتم، گفتم به جهنم. از روی پل میرداماد شروع به حرکت کردم. آن هم ساعت ۹ شب. چه کیفی میداد! تازه چون پل است، بیشتر هم کیف میدهد. از اینطرف پل واردش میشوی، از آن طرف سریع پیادهرویی پیدا میکنی و در میروی. حس ماراتن را خیلی تمیزتر و قشنگتر از قبل منتقل میکند.
شخصا با مفهوم «محدوده راحتی» خیلی حال میکنم. کانسپتی که میگوید شما نسبت به یک سری موارد احساس راحتی میکنید، نسبت به چیزهایی دیگر نه. مثلا ممکن است شما با دوربین احساس راحتی نداشته باشید. یا وقتی میگویند برو به فلانی این حرف را بزن، بگویید نه من نیستم. شخصا با این مسئله خیلی حال میکنم که برخی انسانها از محدوده راحتی خود خارج میشوند و دست به کارهایی تازه میزنند تا از خود انسانهایی بهتر بسازند. خودم هم فکر میکنم از این آدمها باشم. اصلا برای من «محدوده راحتی» یک چیز ناراحت است. یعنی اصلا خود ناراحتی است. اگر بدانم خیلی خوب میتوانم کاری را انجام دهم، برایم مزهاش را از دست میدهد و سراغ کاری جدید میروم. از آنجایی هم که کمی ترس از خیابان و عبور از عرض آن دارم، مزهاش برایم بیشتر است که اصلا هرازگاهی به همین نیتِ خروج از محدوده راحتی، کمی در اتوبان قدم بزنم. مخصوصا در شب که دیدن اطرف و مسیریابی سختتر است.
از دعوا کردن خوشم میآید. چه به لحاظ حسی و چه به لحاظ منطقی برایم شدیدا جذاب است. البته منظورم جنگ اعصاب است. تیزی کشیدن بماند برای اهل خودش. اول از همه، جنگ اعصاب شما را از حالت عادی خارج میکند. نمیخواهم اسمش را بگذارم روزمرگی یا هرچیز دیگری. شما را از آرامشی که دارید بیرون میآورد و وارد یک حالت سینوسی میکند. آرامش به خودی خود معنا ندارد، مگر اینکه دعوا وجود داشته باشد. هیچ ابلهی نمیتواند پس از یک عمر، خانهای نقلی در حاشیه شهر دست و پا کند و یک پارک برای ورزش صبحگاهی انتخاب کند؛ صبحانهای تر و تمیز بزند و فقط چای لبسوز بنوشد و روزنامه بخواند؛ مگر اینکه معنای واقعی جنون را در دعوا کردن چشیده باشد. دوم اینکه جنگ اعصاب به شما تجربه فرصتهای احساسی جدید میدهد. هرچه بیشتر دعوا کنید، در این موقعیتهای سخت راحتتر از پس مشکل برمیآیید. راحتتر میتوانید مشکلات بعدی خود را مدیریت کنید. بالاخره هرکسی تاکتیک خودش را یاد میگیرد. و درست زمانی که فکر میکند خیلی غول شده است، یکی بدتر از خودش میآید و میزند زیر همه چیز. اما میخواهم راحت باشم و به دنبال ساختن وجههای صرفا منطقی برای خود نگردم. دعوا کردن حال میدهد، چون فقط حال میدهد. همین و بس.