
میخواهم دربارهی آدمهایی بگویم که همیشه تلاش میکنند تصویری خوب از خودشان در نگاه دیگران بسازند. برای رسیدن به این تصویر، به هر دری میزنند و از هیچ کوششی فروگذار نمیکنند. اما کمتر پیش میآید بفهمند که سوار قطاری شدهاند که مقصدش چیزی جز تباهی نیست.
آن تباهی چیست؟
زندان قضاوت دیگران.
زندانِ خودخواستهای که با پای خود واردش میشویم و کلیدش را هم به دست اطرافیان میسپاریم. آنها در را به رویمان قفل میکنند و ما سالها در این حصار میمانیم؛ مگر آنکه روزی با تلاش بسیار قفل را بشکنیم و مزهی آزادی را بچشیم.
اما آزادی همیشه پایان تلخیها نیست. درست برعکس؛ وقتی از زندان قضاوت بیرون میآییم، یکییکی رابطههای صمیمانهمان را از دست میدهیم. طبیعی است: ما دیگر آن آدم سابق نیستیم. همان تصویری که آنها میشناختند، شکسته است. آنها ترجیح میدهند ما را در همان قفس قضاوتها و نظرهایشان ببینند، نه در هیئت «خود واقعیمان». و همین باعث میشود بسیاری از دوستیها فرو بریزد.
تنهایی… تنهایی… تنهایی.
این است بهای آزادی. این است تقاص سالهایی که به اشتباه سپری شد. اما همین که بالاخره بیدار شدی، باید شکرگزار باشی. اگر تاب بیاوری، روزی آنقدر نیرومند خواهی شد که خودت دست به قطع رابطههای سمی بزنی.
و درست همانجا زندگی تازه آغاز میشود.
اکنون میتوانی از خودت بپرسی: «آیا من آدم خوبی هستم؟»
شاید پاسخ در ابتدا منفی باشد؛ چرا که سالها به خودت ظلم کردی. ارزشهایت را نشناختی. ضعفها و قوتهایت را نشناختی. نیازها، علاقهها و استعدادهایی که میتوانستند روزی شکوفا شوند و مایهی سربلندیات باشند، همه را نادیده گرفتی. به جایش، تنها دغدغهات این بود که چگونه در چشم دیگران خوب جلوه کنی و تأییدشان را به دست بیاوری.
آری، اینگونه کلید سعادت و خوشبختیات را در جیب دیگران انداختی.
تو میخواستی آدم خوبی باشی، اما در عوض به موجودی بدل شدی که اختیار خود را به دست دیگران سپرده بود.
آیا این همان چیزی بود که در جستوجویش بودی؟
آیا این غایت آدم خوبی بودن است؟