چند وقتیه نفس کشیدنم باگ میخوره، چشام سیاهی میرن و تنگی نفس میگیرم... کابوسا از هر طرف بهم هجوم میارن و خواب درست و حسابیای هم ندارم...
عرق سرد میکنم و دنیا دور سرم میچرخه... اینها تا حالا برام اتفاق نیافتاده بودن و حالا دارن اتفاق میافتن
نمیتونم بین آدمها بشینم؛ چون کلافه میشم و تنگی نفس سراغم میاد... از همهی آدما متنفرم... حتی از دوستداشتنیترین و عزیزترین کسهام
مدتی بود شکرگزاری میکردم که افسردگیم خوب شده.. ولی الان شدن حملههای عصبی...
زندگی جوری بگ*ایی شده که نمیشه چیزی نگفت و البته نمیشه چیزی هم گفت... فقط امیدوارم بگذره...