در بالکن، دراز کشیدهام و بعد از اینکه برای اولین بار در خاورمیانه حال کوروش را گرفتهام، با لبخندی ملیح و پیروزمندانه دست به قلم شدهام.
صدای شکافتن هوا توسط ماشینها از اتوبان به گوش میرسد. آدمهایی که یا در حال رفتناند یا در حال آمدن! شاید بخاطر همین به عبور و مرور میگوییم رفت و آمد! کسانی از خانه خارج شدهاند و کسانی به خانه برمیگردند.
دلم برای پاییز و زمستان تنگ شده است. نه به خاطر هوای سرد و ابری و بارانیاش، بلکه بخاطر کاپشنی که دارم. کاپشنم کلی جیب داشت که در هرکدامشان میشد چیزی گذاشت... جیب سمت راست مخصوص تخمه بود و جیب سمت چپ، مخصوص گوشی و شارژر و هندزفری و سهراهی و هرچیزی که توی جیب جا میشد. البته خیلی از مواقع، چیزهایی را که جا نمیشدند هم در جیبم جا میکردم!
دلم برای سیگارهای دستهجمعی و چهار_پنج نفرهمان تنگ شده... سیگارهایی از انواع طرحها و مدلها و مارکها. سیگار یکی طعم شکلات میداد و یکی طعم شراب... بعضیها وینستون میکشیدند که فوی خاصی نداشت و بعضیها از سر بی پولی، رو به سیگارهایی آورده بودند که بوی کاه سوخته میداد!
شهرمان دیگر آن بوی سابق را ندارد؛ آن بوی شیرین کارخانهقند صبحهایش را از دست داده است.... یا شاید هم ساعت یازده و نیم صبح، دیگر صبح نیست!نمیدانم ماجرا از چه قرار است ولی خب... هرچی که هست دیگر مثل قبل نیست.