صداها در هم گره خوردهاند. صدای گریهی مادر و استارتهای پیایی وانت همسایه؛ صدای جوجهیاکریمهای داخل پنجرهی حمام با آواز پیرمرد سقز فروش داخل کوچه؛ صدای سوسن که پسرش طاها را داد میزند و حربه میخواند.
زندگی شاخه گلی زیباست در پارک، کنار کانکسِ محل برگزاری جلسات NA، که شپشها دارند میخشکانندش. زندگی، روسپی آرایش کردهی ترگل ورگلی است که اگر از خود مراقبت نکنی، لاعلاج بودن بیماریات را هر طبیبی امضا خواهد کرد. یا در بهترین موقعیت، پدرِ فرزندی خواهی شد که خواهان مرگش هستی و اگر زیادی اهل زندگی باشی، تنها خواستار مرگ اویی و وگرنه، چاقو بر خرخرهی خود گزارده و خود، آسوده از بار سنگینِ کودک ۳ کیلویی خواهی کرد.
زندگی، قاب عکسی است که دوستش داری با عکس بهترین لحظاتت پرش کنی و منتظرِ آن عکس پربار و باکمالاتی غافل از اینکه قاب عکس چوبیات خود به تود هویتی مستقل پیدا کرده است و زندگیِ آسانِ بی شیله پیله، همان قاب عکسی است که میخواهی با عکس دیگریای که قرار است آتش در کاروانت زند پر کنی. نکن. بد مستی نکن. فردا که پرید تو خواهی ماند و یک قاب عکس آلوده به خاطرات نحس. قابی که حتی اگر عکسش را برداری، قاب بدون عکس را نخواهی توانست تصور کردن.

کبریتی بردار و سیگاری روشن کن. روی میز بتنی بگذار و سوختنش را نگاه کن که دوش با کمترین نفسی جابجا میشود و خاکسترش از سیاه به سرخ و بعد، سفید مبدل میشود. خاکستر سفید را فوت کن. اگر شانس آورد و باد باشد، میرود و اگر نباشد، میماند. اگر باد سرنوشت داری در مقابل رویت، خواهی رفت و اگر نداری، منتظر باش.
مغزم در کبودی دردهایم دارد حرفهایی میزند و جملانی میبافد که اصلا به هیچ وجه نمیشد که قبلا ابراز شود و زیبایی خاصی نیز ندارد جز اینکه حقیقت را با مشتی محکم بدون دست باندپیچی شده بر دیوار وجود و شتید بر صورت بیوجودی کوبیده میشود و من دارم فریاد میزنم که خود بشنوم که من از خودم و اینجا و آنجا و همهجا و هرکس و هر پس و هرپیش، متنفرم. نمیدانم. شاید هم صرفا دارم میگویم که کلماتی را به زبان آورده و شاید ناخودآگاهم تحت تاثیر فرویدیاتی که خواندهام به تداعی آزاد روی آورده و فقط دارم به کتابها و نویسندهها و خودم فکر میکنم. هعی
پ.ن: صرفا نوشتهای است بیدر و پیکر