چهره های بی روح و خواب آلود، ظرف به دست منتظرند. در ظاهر بیدارند ولی در واقع دارند ادای بیدار ها را در میاورند. خستگی از گونه هایشان چکه میکند و لب و لوچهی آویزانشان خبر از حال دل میدهد. منتظرند. منتظر صبحانهای با خوراک لوبیا و نان.... با چای اضافه. خوراک لوبیایی که بیشتر شبیه استفراغ اژدهای لوبیا خوار است.
با بیمیلی تمام به سینی غذا نگاهی میاندازند و قاشق را با کراهت تمام، وارد میکنند. لوبیایی که مغزپخت نشده؛ مثل بیشتر آدمهای زندگی که فقط در ظاهر میپزند و در باطن همان ناپختهی بینمک باقی میمانند.
با این حال زندگی در جریان است. زاغها میخوانند، درختها میرویند و آدمها رشد میکنند.