پوریا حیدری
پوریا حیدری
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

شاید زندگی همین باشد...

چهره های بی روح و خواب آلود، ظرف به دست منتظرند. در ظاهر بیدارند ولی در واقع دارند ادای بیدار ها را در می‌اورند. خستگی از گونه هایشان چکه می‌کند و لب و لوچه‌ی آویزانشان خبر از حال دل می‌دهد. منتظرند. منتظر صبحانه‌ای با خوراک لوبیا و نان.... با چای اضافه. خوراک لوبیایی که بیشتر شبیه استفراغ اژدهای لوبیا خوار است.

با بی‌میلی تمام به سینی غذا نگاهی می‌اندازند و قاشق را با کراهت تمام، وارد می‌کنند. لوبیایی که مغزپخت نشده؛ مثل بیشتر آدم‌های زندگی که فقط در ظاهر می‌پزند و در باطن همان ناپخته‌ی بی‌نمک باقی می‌مانند.

با این حال زندگی در جریان است. زاغ‌ها می‌خوانند، درخت‌ها می‌رویند و آدم‌ها رشد می‌کنند.

شاید زندگی عمین باشد
شاید زندگی عمین باشد


قبلا یه جایی بود به نام سرزمین عجایب که توش از خودم محافظت می‌کردم... حالا تا حدی وضعم خوب هست که بتونم پا به دنیای واقعیت‌ها بزارم و حرف بزنم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید