صداها را دوست دارم. صداهای خام و بدون تغییر را عاشقانه میپرستم و از صدای آواز پیرمرد فالش خوان لذت میبرم. سکوت را هم دوست دارم ولی اجازهی سکوت ندارم. در اتاق نشستهام دارم این را مینویسم. به نظر خودم سکوتی پیدا کرده بودم... ولی صدای موتور یخچال کر کننده است. این در نهاد بشر است که هر گاه چیزی نباشد که حس کردنش را به تو تحمیل کند، خودت به دنبال تحریک آن حس میگردی و ناگاه، صدای یخچال را مییابی؛ یا شاید هم صدای ساعت دیواری خانهی مادربزرگ را. مواقعی هست که یخچال، خودش خسته میشود از بس که گوشش دادهای و اتومات میکند ولی تو، باز به دنبال صدایی میگردی از آن بخت برگشته تا شاید سیر شود این گوش لامصب!
در سکوت، بازار شامی برای خودت درست کردهای که هماتاقیات به اتاق برمیگردد و شترق! سکوت و همچنین، هارمونی یخچال و جیرجیرکهای باغ جلوی پنجره در هم میشکند. میآید و چند کلامی با تو حرف میزند در مورد آدمها و تو، گوشَت بدهکار به او نیست و فقط گاهی تاییدش میکنی که دست از سرت بردارد که بردارد که بردارد.
سکوت باری دیگر فضا را در بر میگیرد. اینبار به جای صدای یخچال، صدای برخورد آستین و تنهی پیرهن هماتاقیات هنگام بالا بردن سیگارش را میشنوی. صدایی که شاید در سکوت، آزار دهنده باشد. بوی سیگار، در هوای آکنده از پوچ رو به جلو حرکت میکند و مشامت را پر میکند از رایحهی پدربزرگ. پدربزرگی که همیشه سیگاری بود و حال، کم کم سیگارش و پوکها و آههای وسط سیگارش را میفهمی. در افکار پدربزرگ هستی که صدای اکسپلور، دوباره میخراشد این سکوت سرشار از خالی را. انسان است که این خالیها را پر میکند و به این خالیها گاهی اسم تنهایی میدهد و گاهی عزلت و گوشه نشینی.
چند وقتی است که در ویرگول نه نوشتهام و نه خواندهام و نه حتی سراغش رفتهام. البته تا همین امروز و همین ساعت. دوباره میخواهم نوشتنم را شروع کنم تا شاید کمی بنویسم! مینویسم که نوشته باشم، میخوانم که خوانده باشم، میگویم که گفته باشم و میکوبم که کوبیده باشم. از خود انتظار چیزی را ندارم و هر کاری را که دوست دارم، میکنم و هر کاری را که در نظر، زشت و زننده و برخلاف من باشد، نمیکنم و اجازه نمیدهم که هدف این اعمال و این افراد باشم. ولی هیچ دفاعی در مقابل صدای یخچال ندارم!
پ.ن: یخچال.