ویرگول
ورودثبت نام
پوریا حیدری
پوریا حیدریدانشجوی روانشناسی | در جست‌وجوی حقیقت... با ذهنی ناقص و قلمی شکسته!
پوریا حیدری
پوریا حیدری
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

قتل با خودرو

دستش نمی‌رود چیزی بنویسد. فکرش مشغول است. مشغول یک قتل. او در راه برگشت به خانه کسی را زیر گرفته است. زیر گرفته است؟ نمی‌داند. زیر گرفته است. حتما زیر گرفته است و حالا از یادش رفته است. "باید برگردم و او را نجات دهم."

کسی در خیابان‌ها نیست.صدای آرام باد در لابلای برگ‌های سبز و سرخِ سرو تبریزی، صحنه‌ی قتلی را باز‌آفرینی کرده است. دنبال مقتولش، لابلای درخت‌ها را می‌نگرد. جاده را چندبار چک می‌کند. کسی نمرده است. او مطمئن است که کسی بهید کشته شده باشد. چرا؟ چون اینجور فکر می‌کند.


خود را مجاب کرده است که کسی را زیر نگرفته است. چیزی یادش نیست و چیزی برا استناد وجود ندارد. خود را دلداری می‌دهد.

کلید را در قفلِ در می‌چرخاند و وارد خانه می‌شود. دلشوره‌ای خاص در دلش پدید می‌آید. "نکند در راه برگشت، کسی را زیر گرفته‌ام؟"

۱۱
۸
پوریا حیدری
پوریا حیدری
دانشجوی روانشناسی | در جست‌وجوی حقیقت... با ذهنی ناقص و قلمی شکسته!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید