آهسته قدم میزند. قدمهایش سنگینتر شدهاند و با زور بیشتری جلو میرود. با خود زمزمه میکند: "تو میتونی! تو میتونی این سختی رو هم از سر بگذرونی." حرفش با عملش یکی نیست. با هر قدم، عضلاتش درد بیشتری به خود میگیرد و عضلات چهرهاش در هم تنیدهتر و سرختر به نظر میرسد. فاصله چشمانش با زمین، کمتر و کمتر میشود. حال تنها سرش از خاک بیرون است. "من میتونم! عضلاتم خیلی سفت شدن، ولی میتونم." خاک وارد دهانش میشود. نمیداند چیست. شاید عضلات سفتش پودر شدهاند.
چیزی متصل به طناب نجات، در داخل شنهای روان غرق شده است. جنازه است. عابران طناب به کمر میبندند تا هنگام غرق شدن، با آن خود را نجات دهند. البته اگر بدانند غرق میشوند.

پ.ن: افسردگی این شکلی نیست؟