آهسته به پنجره نزدیک میشوم. هنوز خبری از موکا نیست. موکا، گنجشکی بود با جثهای کوچک که هر روز صبحانه را مهمان من بود. به همدیگر خو کرده بودیم. هر دو شنوندههای قدری برای هم به حساب میآمدیم. من غرغر میکردم و او جیکجیک. چندباری هم دعوایمان شده بود.
یکبار حولهای را شسته بودم و از پنجره آویخته بودمش که خیر سرم خشک شود. ولی موکا جان لطف کرد و یک تِر سیاه و سفید به حوله زد و اولین دعوای ما سر گرفت! چند بار دیگر هم دعوا کردیم. آخرین دعوای ما چهار ماه پیش بود. روی جوراب های آویزان از پنجره ریده بود و مرا کفری کرد. گردنش را گرفتم؛ کمی که جیکجیک کرد، اشتباهش را فهمید و دیگر شکایت نکرد. همینطور پشیمان کنار پنجره افتاد و با چشم هایش به من خیره شد. احساس ندامت را از چشمانش میشد خواند. آنقدر پشیمان بود که دیگر روی نگاه کردن به چشمانم را نداشت و برای همین، چشم هایش را بست. سرش را روی زمین گذاشت و خوابید.
با انگشتم تکانش دادم. واکنشی نشان نداد. ناز میکرد. باری دیگر امتحان کردم و اینبار هم مثل قبل بیمحلی کرد. آخرش با دست هلش دادم تا پرواز کند. ولی لج کرده بود و پرواز نکرد و روی پیادهرو افتاد. برگشتم و به کاناپه لم دادم. میخواست نازش را بکشم؛ ولی من لوس بارش نمیآورم.
البته کمی نگرانم. چهار ماه میشود نیامده است. اگر شکار شده باشد چه؟