در خوابهایم روزی را میبینم... روزی که دیگر قرار نیست خود را ثابت کنم. قرار نیست بخاطر گذشتهام مؤاخذه شوم و قرار نیست تصمیمات دیروزم، زندان فردایم شوند. اخلاقیات را زیر پا گذاشتهام؛ نه یکبار و دهبار که صدبار. ولی این دلیل نمیشود که بر صلیب ارزشهایتان بکشیدم. در شرایط من اگر بودید، روزی دو بار خود را از دار میآویختید و هفتهای سه بار با بنزین، آتش به زیر و بر خود میزدید. شمایی که خود را اخلاقی میدانید، اگر شرایط مرا داشتی به اخلاق پایبند بودی؟ تویی که دم از اخلاقیات میزدی، اگر در شرایط من بودی باز اخلاقی بودی؟ اگر هر روز تکانههایی که تجربه میکنم را تجربه میکردی باز اخلاقی بودی؟
گاهی **** برایم بالای منبر میرود و مرا برای خودم دوباره میشناسانند. همانی که ازش متنفرم و خود نیز میداند تنفرم را. تا وقتی من در این لجنزار از تو کمک نخواستهام، توی لجنخوار گوه دیگران را نخور!
آتشی که افتاده در تنم، تا پایین میسوزاند و میرود. دوست دارم مثل همیشه حرف بزنم ولی نمیتوانم. این را هم دارم داد میزنم با هر قدرتی که دارم.