فریاد میزنم تا شاید کسی صدایم را بشنود. پژواک صدایم، به عقب پرتم میکند. شبحی وحشی از درون کفشهایم بیرون میجهد و خرخرهام را میگیرد. جهان تیره شده است. پاهایم در هوا و گردنم در دست شبح وحشیاست. چشمانم اندازهی پاشنهی پای شبه باز شده و سرخی خون از بغل مژههایم به نوک انگشت شست پایم چکه میکند. دنیا سرخ و سیاه است. اشکهایم مزهی خون میدهد و بوی حرکت آهن زنگزده را روی گونههایم حس میکنم. فریادی بلندتر میکشم و اینبار، پژواک صدا، به دیوار میکوبدم و میلهای فولادین سینهام را با ضربهای شکافته و از میله آویزان میمانم.
پاهایم در هوا تکان میخورد. خونِ چشمم از نوک انگشت شست پای راستم بر روی زمین چکه میکند. ناباورانه دنیای سرخ و سیاه اطرافم را مینگرم. درختی زرشکی با برگهای قرمز، سیبی قرمز که شاید قرمز هم نباشد و پایی کنده شده که شاید خونش قرمز نباشد.