گاهى به خود مى نگرم. مردى ميبينم كه زندگى با نقش و نگار هاى عميق روى صورتش امتحانش كرده ولى چشمانش اميد را نشان ميدهد. غم به زندگى اش رسوخ كرده و قاتل تارهاى مشكى مويش شده كه قدرتش را به رخ كشد. گونه اش از تازيانه هاى سرنوشت سرخ تر شده ولى هنوز لبخندش را زيباتر جلوه ميكند. دندان هايش استوار مانده تا بتواند از سلاح كلمات استفاده كند و به آينده شليك كند. آينده اى تار و مبهم كه هيچكس جز او انتظارش را نميكشد. بر روى شانه هايش سنگينى عشقى است كه بر تارِ موىِ برجاى مانده از آخرين قرار دل، زانوهايش را عذاب ميدهد؛ اما هنوز زانوهايش دوام خود را بر جريده عالم روايت ميكند.
خدا لبخند ميزند و اشك شوقش بر آينه ميچكد. تصوير من در بين قطرات عشق، گم شده و احوال مرا جويا ميشود. خدا اما، در كوچه پس كوچه هاى مسير زندگى در حال خط كشى سرنوشت است تا مرا بيازمايد. پس نقش و نگار هاى صورتم بيشتر شده، قاتل باز هم جنازه تازه بر جاى گذاشته و سرخى تازيانه بر گونه هاى آفتاب در تاريكى شب را روايتگر ميشود. اميد، هنوز هم بر چشمانم موج ميزند. خدا لبخند زده و قلمش را برميدارد تا آزمون جديدى را طراحى كند.