پرباز | ParBaz
پرباز | ParBaz
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

بار آخرته ستوان. مفهوم؟

دو هفته‌ای می‌شد که از بابل راهی محل خدمت شده بود: تهران، زندان اوین. آن روز صبح، زودتر از همیشه، ۶:۳۰صبح از خانه اجاره‌ای‌ش در مرکز تهران زد بیرون تا مثل سه روز گذشته با تأخیر به زندان نرسد. مافوق، تهدیدش کرده بود که تا روز آخر حتی اگر یک دقیقه تأخیر داشته باشد اضافه خدمت می‌خورد. باید یک‌جوری به سردردهای خواب‌آور و ترافیک غیرقابل پیش‌بینی خیابان‌های تهران عادت می‌کرد. مافوق هم سه تأخیر اول را به همین علت بخشیده بود: «همه شهرستانیایی که میان تهران خدمت، یکی-دو ماه اول یه مرضی می‌گیرن و سخت‌شونه ترافیک مردونه تهران! بار آخرته ستوان. مفهوم؟»

یک‌ربع زودتر از روزهای قبل رسید به همت و مطمئن ایستاد کنار اتوبان در انتظار ماشین. ترافیک روان بود اما هرچه می‌گذشت، سرعت ماشین‌ها کم‌تر می‌شد. نگران به پشت سرش نگاه کرد و جا خورد. انگار یک نفر با بیل، خرواری ماشین ریخته بود روی هم و بدون هیچ مقدمه‌ای دوباره یک ترافیک عجیب دیگر! داغ کرد. نگاهی انداخت به ساعتش و شروع کرده به لعن و نفرین همه ماشین‌های گران تک‌سرنشین تهرانی. این‌پا و آن‌پا می‌کرد و مضطربِ رسیدن تاکسی بود که چشمش افتاد به پیرمردی که روی پله‌های پل‌هوایی نشسته بود و سرفه می‌زد. نگاهی انداخت به ماشین‌هایی که توی ترافیک ایستاده بودند. و نگاهی به ساعتش و همین‌طور ون سبزی که توی ترافیک، آرام نزدیکش می‌آمد. پیرمرد به خودش می‌پیچید و تنها عده‌ای با ترحم از کنارش رد می‌شدند. تصمیمش را گرفت. دوید به سمت پیرمرد.

- چی شده باباجون؟ حالت خوبه؟

پیرمرد فقط خِرخِر می‌کرد. رنگ یونس پرید. پیرمرد را به دیوار تکیه داد و بلند پرسید «قرص؟» دست راست لرزان پیرمرد به جیب پالتویش اشاره کرد. بسته قرص را خالی کرد توی دستش و یکی را گذاشت زیر زبان پیرمرد.

- زیر زبونیه آره؟

پیرمرد که حالا کمی آرام شده بود، با سر تایید کرد. یونس آرام سینه پیرمرد را ماساژ داد و لبخندی روی گونه‌هایش نشست. پیرمرد کمی خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد با دست‌هایش چیزی را به یونس بفهماند.

- بهتری باباجون؟ چی شده؟

یونس را انگار برق گرفت. پیرمرد لال بود و سعی می‌کرد با دست‌هایش از او تشکر کند. از جا بلند شد و کیف پیرمرد را سپرد به دستش.

- باباجون می‌خوای همرات بیام؟

پیرمرد با دستش یونس را به سمت خود کشید. سرش را گرفت و پیشانی‌اش را بوسید. و بعد با دست‌هایش خداحافظی کرد و راه افتاد. اشک توی چشم‌های یونس جمع شده بود. نگاهی انداخت به ساعتش و به ترافیکِ درحال بازشدن. آن‌قدر خوش‌حال بود که دوست داشت تمام اتوبان را بدود. اما صدای بوق ماشینی دوباره حواسش را جمع کرد. یک توییتای شاسی‌بلند کنار اتوبان ایستاده بود و به یونس تعارف می‌زد. شیشه‌اش پایین آمد:

- نمی‌شد ماشین‌و ول کنم برم کمک پیرمرده، ولی تو رو که می‌تونم برسونم! بپر بالا سردار!

خدمتسربازیترافیکشهرستانیتهران
‏یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی | ‏عمری است پشیمان ز پشیمانی خویشم... ‏
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید