پرباز | ParBaz
پرباز | ParBaz
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

باغبان بهشت

کلاهش را برداشت. شلنگ را کمی بالا آورد. کلاه را پر از آب کرد و گذاشت روی سرش. چشم‌هایش را بست تا پوستش رطوبت و خنکای آب را بیشتر حس کند. همان‌طور که گردن و شانه‌هایش زیر آفتاب داغ خرداد خیس می‌شدند، شلنگ را رها کرد روی چمن‌ها و نشست. امروز سحری نخورده بود. از مراسم تا حالا، دو روزی می‌شد که کار، از خوابش انداخته بود و پلک‌های مازیار خواب را به سحری ترجیح داده بودند. چشم‌هایش را باز کرد و تصویر چند غنچه‌ی «همیشه بهار» قاب مردمک‌هایش را پر کرد. خستگی از تن‌ش رفت. چهار دست و پا به سمت گل‌ها خیز برداشت و با همان لهجه گیلکی گفت: «تی‌جانَ قوربان، گُلای خمینی!» گل‌های همیشه بهار را به نیّت آقا کاشته بود. نیّتش برمی‌گشت به ابتدای رمضان. از دو سال پیش که کار بازسازی حرم تمام شده بود، به کارگرهای فضای سبز گفته بودند حق ندارید با لباس آلوده و گِلیِ کار داخل حرم شوید. از ابتدای رمضان، سرویس کارگرها زودتر از روزهای عادی می‌آمد و مازیار که تا آخرین لحظه کار می‌کرد، فرصت نکرده بود با لباس تمیز، آقا را زیارت کند. فقط چند بار آمده بود توی صحن و از دور سلام داده بود و میان یکی از همین سلام‌ها به آقا گفته بود «شرمنده که چشم‌انتظارت گذاشتم» و بعد قول داده بود تا آن‌جا که می‌تواند همیشه‌بهار قلمه بزند و چمن‌های ضلع شمالی را رنگ صورتی بزند. حالا اولین دسته از همیشه‌بهارها غنچه داده بودند و میان دست‌های زبر مازیار نوازش می‌شدند. همان‌طور که زل زده بود به گلبرگ‌های ریز همیشه‌بهار، یاد دست‌های فرشته و علی افتاد که صبح‌ها، قبل از آن که بیدار شوند، توی دست می‌گرفت و می‌بوسید و می‌دوید تا به مینی‌بوس برسد. دو روزی می‌شد که سر کار بود و چقدر دلش برای لطافت آن دست‌های کوچک تنگ شده بود. شلنگ را برداشت و زیر لب گفت «عوضش آقاروح‌الله...» حرفش را تمام نکرده بود که یک دسته کلاغ، قارقارکنان از بالای سرش گذشتند. کلاغ‌ها را دنبال کرد و چشمش افتاد به یک سیاه‌پوش که پشت درخت ایستاده بود. دقیقا همان‌جا که همیشه‌بهارها غنچه داده بودند. اخم‌هایش رفت توی هم. زل زد توی چشم‌های قرمز سیاه‌پوش. دهانش را باز کرد تا فریاد بزند که احساس کرد آب شلنگ گرم شده. یک لحظه تمام بدنش خیس شد. سرش را پایین آورد و به لباس‌هایش ـ‌همان‌ها که به حرم ممنوع‌الورودش کرده بودندـ نگاه کرد. «وای خدای من...!» لباس‌هایش پرشده بود از همیشه‌بهار‌های سرخ. آرام نشست تا گل‌ها خراب نشوند. دستش را برد روی غنچه‌ها تا نوازش کند. اما سایه کسی نگاهش را برگرداند. روبرویش ایستاده بود. با نعلین‌های کهنه و قبایی که توی باد می‌رقصید. سرش را بالاتر آورد. آقاروح‌الله آمده بود. با یک ظرف آب. و همان لبخند توی عکس‌ها.


حمله تروریستیباغبانشهیدداعش
‏یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی | ‏عمری است پشیمان ز پشیمانی خویشم... ‏
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید