همهشان بالای چهل سال سال سن داشتند و در یک چیز مشترک بودند. تا به حال مشهد نیامده بودند.
اواخر خرداد بود که گروهی از پیرمرد و پیرزنهای روستاهای محروم بشاگرد را برای زیارت به مشهد آوردیم. دونفر از دوستان به همراه من مسئولیت مراقبت از آنها را به عهده داشتیم. با قطار از بندرعباس حرکت کردیم و حوالی ظهر رسیدیم. خستگی در چهره تکتکشان دیده میشد. اولین بارشان بود که سفری اینقدر طولانی را تجربه میکردند. با اینکه هوا خیلی گرم بود ولی به خاطر عادت به گرما، رویشان پتو انداختند و خوابیدند. ساعت چهار بیدارشان کردیم تا به سمت حرم روانه شویم. همان ابتدا، اولین مشکلمان شروع شد. پلهی برقی. در بشاگرد اصلا طبقهی دوم وجود خارجی ندارد چه برسد به پلهی برقی. من و محمود، ابتدا و انتهای پله برقی ایستادیم تا مراقب زائرها باشیم. با سلام و صلوات، بدون زخم و خونریزی، این مانع را رد کردیم. البته از پله برقی پایین آمدن هم بماند.
کمکم به سمت بابالجواد رفتیم و پس از ورود، اذن دخول خواندیم. سنگهای سفید صحن جامع، طعم خورشید را بیشتر به ما میچشاند. کنار حوض سمت راست صحن ایستادیم تا هرکس میخواهد وضو بگیرد. کفشها را به کفشداری شماره٣ تحویل دادیم و وارد رواق امام خمینی شدیم. حواسم معطوف به این بود که بعد از مدتها، وقتی دوباره چشمم به ضریح افتاد، به آقا چه بگویم که یک مرتبه همهچیز به هم ریخت. همهی هشتاد نفری که همراهمان بودند به سمت دیوار نیمهکارهی سمت چپ ورودی حرکت کردند. سفالهای دیوار اصلا پوشانده نشده بودند. خاکی و ساده. مثل دستهای کبوتر که جَلد جایی آشنا میشوند به دیوار پناه بردند. هیچکدامشان تا آن لحظه داخل رواقها را ندیده بودند ولی انگار این دیوار را از قبل میشناختند.
به خودم که آمدم، دیدم کل رواق دارند ما را نگاه میکنند. اشکهایم را با آستینم پاک کردم. بغضم را داخل دادم و نگاهم را به پیرمردها. دستشان به دیوار بود و دعا میکردند. بعضیهاشان هم زار میزدند. جوری که انگار نه انگار با ضریح چندصد متر فاصله دارند. انگار امام رئوف را نمیشود به ضریح محدود کرد.
ضریح آنها شده بود همان دیوار سمت چپ ورودی رواق امام خمینی. ضریحی ساده که به سادگی لباسهای جنوبیشان میآمد. حس کردم صحن و سرای حرم دارد خالصترین دعاهای طول عمرش را میشنود.
طاقت نیاوردم تا ضریح همراهیشان کنم. به محمود گفتم همینجا منتظر میمانم. دو ساعتِ تمام به آن دیوار نگاه میکردم ولی گریهام نمیگرفت. الکی به خودم دلداری میدادم که "مگر اینجا ضریح است که گریهات بگیرد؟"
ساعتی گذشت و از زیارت برگشتند. چهرههایشان داد میزد که خواستهاند و او هم بلافاصله دادهاست. غیر از این اگر میشد برایم عجیب بود.
کفشها را از کفشداری رواق گرفتیم و به حیاط رفتیم. شمارش که کردیم، معلوم شد سه نفر گم شدهاند. باران شدیدی گرفتهبود. بقیه را به همراه محمود به سمت اسکان فرستادم و به گوشی جوانترینِ آن سه نفر زنگ زدم. معلوم شد هر سهتایشان با هم هستند. پرسیدم کجایید که گفتند دمِ در. خوشحال شدم. زیر باران، با احتیاط روی سنگهای لیز صحن جامع قدم برمیداشتم. به بابالجواد رسیدم ولی خبری از آنها نبود. دوباره تماس گرفتم و پرسیدم کجایید. دوباره گفتند دمِ در. اینبار به سمت بابالرضا رفتم ولی آنجا هم نبودند. شصتم خبردار شد که ماجرا از چه قرار است. چون تا به حال حرم نیامده بودند فکر میکردند اینجا فقط یک در دارد. اینبار که تماس گرفتم گفتم گوشی را به یک خادم بدهند. متوجه شدم که سمت بست طوسی هستند. دویدم تا به آنها برسم. دمپایی "اوس حسن" پاره شده بود و نمیتوانست خوب راه برود. دمپاییام را با او عوض کردم و آرام آرام راهی اسکان شدیم.
سفر خوبی بود. حالا هردفعه که به مشهد میآیم، برای زیارت از بابالجواد وارد میشوم و دو رکعت نماز، کنار ضریح بشاگردیها، کنار همان دیوار سفالی رواق امام میخوانم. حس و حال زیر قُبّه را دارد.