"آقا وحید مگه نگفتم بهت عزیز رو جلو تلویزیون تنها نذار. اگر هم گذاشتی، نذار اخبار ببینه."
آخرین حرفهای "عمومحسن" تو گوشم میپیچید. راست میگفت. بهم صددفعه گفتهبود. من هم همیشه مراقب بودم. وقتهایی که مامان پیش عزیز نبود و من هم میخواستم برم بیرون، تلویزیونو رو کانال چهار یا افق میذاشتم نه شبکهی خبر. البته به گوشم خوردهبود که دوباره تو فرانسه دورِهم جمع شدن ولی نمیدونم چرا حواسم نبود.
من که اون سالها نبودم. هرچی هم الان میدونم، "عمومحسن" برام تعریف کردهبود. میگفت با هادی و محمود و مصطفی- که میشدن داداشهای خودش و عموهای من- روزی پنج ساعت فوتبال بازی میکردیم. میخواستیم وقتی بزرگتر شدیم لباس قرمز پرسپولیس رو بپوشیم. هرچهارتا به عشق علی پروین پشت لباسهامون با اسپری عدد هفت رو نوشتهبودیم.
همین جوری داشت خاطرههای "عمومحسن" از جلوی چشمم رد میشد. تنها تو خونه افتاده بودم رو کاناپهی جلو تلویزیون. گاهی به اخبار نگاه میکردم، گاهی به فکر عزیز بودم که به خاطر حواسپرتیِ من الان رفته تو بخش "آیسییو"، گاهی هم به خاطرات "عمومحسن" فکر میکردم. یادم هست که میگفت هرچهارتا داداش بدون اجازهی عزیز بعد از مدرسه میرفتن تو زمین خاکی نزدیک 27متری تمرین میکردن. بعد همهشون میشدن یه تیم و با بچههای مسجد بازی میکردن. یه بار که توپ سوت میشه تو کانال تهِ خیابون، "عمومحسن" که دروازهبان بوده و بیشتر از بقیه نفس داشته میره که توپ رو بیاره ولی موقع برگشت یه صداهایی میشنوه.
همیشه به اینجای داستان که میرسید بغض میکرد...
"توپ رو هی میزدم زمین که لجن هاش کمتر بشه. دویدم سمت زمین که یه صدایی شنیدم. دونفر پریدن پشت یه موتور هوندای زِپِرتی و رفتن. چندتا اعلامیه هم موقع رفتن رو هوا پخش کردن. دیدم همه بچه ها افتادن زمین. رفتم بالا سر هادی و محمود و مصطفی. تیر خورده بودن. هادی به صورت افتادهبود و عدد هفتِ پشت لباسش قرمز شدهبود. شبیه لباس علی پروین. دویدم سمت خونه. عزیز از بغل حوض عصبانی اومد سمتم. دید که خیلی پریشونم. نگاهش افتاد به کفشم. کل حیاط جای ردِ خونی کفشم افتادهبود. عزیز چادرشو سرش کرد و رد کفشو گرفت و رسید به زمین خاکی. دیگه بیشتر از اینکه خاکی باشه خونی شدهبود. صدای جیغ عزیز تو صدای آمبولانسی که رسیدهبود دم زمین گم شد"
از سال ۶۱ تا الان خیلی گذشته ولی هنوز هروقت چشم عزیز به قیافه مسعود یا مریم رجوی میافته...