همیشه یه جوری رفتار میکرد انگار از دماغ فیل افتاده. مطمئن بودم با پول دادن تو تیزهوشان راهش دادن ولی خودش یه بند از ژن و استعداد خوبش تعریف میکرد. از کلاس تنیس و گیتار. نمیدونم چند میلیون بابت این کلاسها میداد تا یه ذره یاد بگیره ولی از نظر من خنگترین آدمی بود که دیده بودم. حتی بلد نبود مثل باکلاسها پز بده. همش از پول تو جیبی و ایکسباکس و مسافرت کیششون تو تابستون حرف میزد.
رانندهی باباش میرسوندش دم مدرسه. مدل ماشینشونو نمیدونستم ولی واقعا خیلی قشنگ بود. به بابام میگفتم چهارپنجتا کوچه پایینتر از مدرسه پیادهام کنه که بتونم تا مدرسه بدوام که پاهام واسه مسابقات فوتبال قویتر بشه. راستشو بخواید دروغ میگفتم. میخواستم کسی نفهمه بابام از این موتورهای سیجی داره.
بگذریم. چند ماه پیش که پلاسکو ریخت من و پوریا و وحید داشتیم از کنارش رد میشدیم که بریم خونه. نمیدونم چرا یهو پوریا پیله کرد که بیاید سلفی بگیریم. بهش گفتم که کار درستی نیست ولی بیخیال نمیشد. آخرسر عکسو گرفت و گذاشت تو اینستاگرامش. از فردای اونروز هم آرش گندِدماغ ما رو سوژه کرد که شما چقدر بیفرهنگ هستید و از این حرفا. بیشتر از قبل، شغل و پرستیژ باباشو میکوبید تو سرِ ما. الکی قُپی در میکرد که بابام میخواد یه قانون تو مجلس تصویب کنه که هرکس جایی که درست نیست، سلفی بگیره ببرنش زندان. من میدونستم داره دروغ میگه ولی پوریا و وحید خیلی میترسیدن.
چند روز پیش که اون عکس اومد بیرون یه ذره دلم واسش سوخت ولی خدایی جیگرم خیلی حال اومد. پوریا بهش میگفت شب ها حواست به بابات باشه که از ستاد مبارزه با سلفی نیان ببرنش زندان.
عکسه انقدر تو فضای مجازی منتشر شد که واسه ثبتنام پایگاه تابستونی هم مامانش اومد مدرسه نه باباش.