اواخر ترم است. تقریباً سه هفته مانده به پایان اولینترم کارشناسی ارشد رشته مدیریت رسانه.
روی مردمکهایش را لایهای شفاف پوشانده و سعی میکند توی لحنش غرور مردانه را حفظ کند.
۴ سال ادبیات انگلیسی خوانده و طرز بیانش با لهجه مشهدی ترکیب بامزهای درست میکند.
سخت است برای من که یک تهرانیام درد دل بگوید. اما کسی را در این شهر درندشت غریب کش ندارد.
پایش را کرده توی یک کفش: "میخواهم بروم. انصراف..."
تحملش تمامشده. از ترافیکهایی که وقتش را میبلعند. میگوید دوساعتی که در ترافیک تهران سر میکنم را میتوانم سه دور بالا تا پایین مشهد را متر کنم.
نفسش میان دود گرفته. مرتب سرفه میکند. میگوید آمده بودم تهران به امید کار. آرزویش صداوسیما بود و پرس تی وی. پارتی نداشت و راه میانبر هم بلد نبود. از شبهای تهران و کوچههای پایینشهر میترسید. و از همسایه خوابگاه خودگردانش که زنی بود پر رفتوآمد.
خرج دو سه ماه در تهرانش را با شش ماه در مشهد مقایسه میکرد. و دلش لکزده بود برای حرم. بارها دیده بودم به والپیپر گوشیاش که عکس کبوتری بود در حرم، زل میزد و چشمانش سرخ میشد.
گفت میخواهم بروم سربازی. گفت هر جای ایران بروم پا بکوبم توی سرما و گرما، بهتر از تهران است.
و من ساکت نگاهش میکردم. نمیدانستم از "عادت" بگویم یا نه. از آنهایی که ما بهشان میگوییم شهرستانی و با یک سال زندگی در این کلانشهر، تهرانیتر از ما میشوند.
نمیدانم عادت کردن خوب است یا نه.
نمیدانم تهرانی بودن برای غیر تهرانیها خوب است یا نه.
نمیدانم توی این تهران، منابع و روزی مردمان چند استان جمع شده و شهر زورگویمان کی میترکد؟
مثل بغض همکلاسیام که هنگام امضای انصراف ترکید.