پرباز | ParBaz
پرباز | ParBaz
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

مطمئنی همه چی اوكی بوده؟

يه ترمى بود كه هواشو داشتم. پسرِ خاصّى دور و برش نمی‌پلكيد. همه چيز خوب به نظر می‌رسيد ولى اون خواستگارى آخر يه ذره كار دستم داده‌بود.

يه بنده خدايى رو به خونواده معرفى كردم. ظاهرش موجّه بود ولى جلسه دوم معارفه معلوم شد علاوه بر اينكه خانم دوست دارن خونه‌شون ونك به بالا باشه يه سگ سياه ژرمن هم مى‌خوان.

از اون به بعد می‌ترسيدم به مامانم كِيس معرفي كنم تا اينكه "سپيده" رو ديدم. از دور همه‌چی خوب به نظر می‌رسيد. جرأت صحبت حضوری رو نداشتم. می‌ترسيدم گند بزنم و مرغ از قفس بپره. مونده‌بودم كه چه طور به مامانم بگم و با اون گندكاريه قبلی قبول‌كنه. بايد يه حدودايی رو در می‌آوردم كه طرف چه جورياست. چندتا سوال تو ذهنم موج می‌زد. از اينكه درآمد مطلوب همسرتون بايد چقدر باشه؟ تا اينكه حاضريد خونه دار باشيد يا حتما بايد بريد سرِكار؟ نمی‌خواستم اول برم جلو و بعدا اینارو بفهمم و بخوره تو ذوقم.

تو مترو، اتوبوس، سِلف ديگه همه جا به اين فكر می‌كردم كه كارو يه جور يه سره كنم. جلو دانشكده نشسته بودم كه يهو يه خانمى سر و كله اش پيدا شد "سلام ببخشيد اين پرسشنامه براى تز ارشد منه. ميشه لطف كنيد پُرش كنيد؟ فقط سه دقيقه طول ميكشه."

برگه رو گرفتم. اولش چندتا اطلاعات شخصی مثل سن و جنسيت رو جواب دادم و بقيه سوال ها. اکثر سوال‌ها راجع به هوش هيجانی و مديريت بحران بود.

همين طوری داشتم به سوال‌هاى كسى كه نمی‌شناختم جواب می‌دادم كه ديگه نتونستم بشينم. راه‌حل‌ام رو پيدا كرده‌بودم. انقدر ذوق‌زده بودم كه با همون پرسش‌نامه‌ها دويدم سمت دانشكده ادبيات تا "محسن" پيدا كنم. تو لابی نشسته‌بود.

-سلام محسن. فردا ساعت سه اينطورا هستی؟

-اره فكر كنم. چطور؟

-هيچی داداش. حله. فردا ميبينمت پس.


فردا با پنجاه تا برگه اومدم دانشگاه. اولش با سن و سال و جنسيت و از اين جور چيزها شروع می‌شد كه طبيعي جلوه كنه. بين بيست‌تا سوال پرسش‌نامه، ده-دوازده‌تا سوال خودمو چپوندم و آخرش هم با يه موفق باشيد تموم كردم.

يه ربع به سه بود. با بدبختی "محسن" پيدا كردم. در حال خوردن چايی نبات تا برسيم سايت دانشكده‌ی ما، يه ريز سوال می‌كرد.

بالاخره به "محسن" فهموندم چيكار بكنه. رسيديم طبقه سوم كه سايت سمت راستش بود. داشتم آخرين توصيه ها رو به "سعيد" می‌كردم كه چشمم افتاد به "سپيده". رديف دوم باوقار نشسته بود و داشت مانیتور لبتاب‌اش رو نگاه می‌کرد.

-محسن، داداش، اوكيه همه چی؟

-اي بابا صددفعه گفتی ديگه. يه جوری برگه‌ها رو می‌دم كه برگه شيشم برسه به اون خانوم.

- الاااااااغ. با دست نشون نده اينجوری. من آبرو دارم.

-راستي از كجا می‌فهمی برگه‌ی خانومه كدومه؟

-فونتِ همه‌ی برگه‌ها " بی-نازنين" ِه ولي فونت اون یکی"بی-هما" ست.

-دهنت سرويس. خيالت تخت.

-قربونت داداش. برو ماشالله.

با صدای آروم گفتم"نفر شيشما"

رفت تو سايت. منم رفتم آخر راهرو قدم بزنم. نيم ساعتی گذشت. از استرس داشتم می‌مردم كه با ديدن قيافه‌ی خندونِ "محسن"، يه ذرّه خيالم راحت شد.

-بيا حاجي. عمليات با موفقيت انجام شد. شيريني ما يادت نره.

-نوكرتم محسن.

رفتيم يه گوشه نشستيم. برگه ها رو زدم كنار تا برگه مخصوصو پيدا كنم. با خودكار قرمز جواب داده بود. عجب خطی هم داشت. يه لبخند به "محسن" زدم و شروع كردم به خوندنش.

داشتم بال درمی‌آوردم.

"درآمد مطلوب از نظر شما برای شروع زندگي چه قدر است؟"

نوشته‌بود هشت‌صدهزار تومان

يه صدايی تو مغزم می‌گفت اين دخترِ روياهامه. كم توقع و مشتی.

رفتم سوال هاي بعدی. انقدر همه چيز خوب جواب داده‌شده‌بود كه انگار حرف هاي دل خودم بود. انگار یکی از جنس خودم این‌ها رو نوشته‌بود. یکی که می‌دونست ما مردها چه سختی‌هایی تو زندگی می‌کشیم. چشم‌هام رو بستم و خونه‌ی رويايی مو تصوركردم. پر از آرامش و بدون دغدغه.

يه تشكر از "محسن" كردم و رفتيم سمت راهرو كه از جلوي سايت می‌گذشت. دوباره يه نگاه به "سپيده" كردم. دوست‌داشتنی تر شده‌بود. يه نگاه به برگه‌ای كه نوشته‌بود انداختم و داشتم از دست‌خطش لذت می‌بردم كه چشم‌ام خورد به بالای صفحه. جلوی قسمت جنسيت، به جیي زن، گزينه‌ی مرد تيك خورده‌بود.

گفتم"محسن اين چيه؟؟"

-من چه می‌دونم. احتمالا حواسش نبوده.

يه كم آروم تر شدم.

-مطمئنی همه چی اوكی بوده؟

-اره به خدا. برگه هشتمو دادم به اون خانمی كه كفش آبی داره پشت همون لبتاب.

جوری داد می‌زدم كه كل سايت حواسشون به ما بود و دوتا استاد از اتاق‌شون اومدن بيرون ببينن چه خبره.

-آخه گوسفند!! من گفتم شيشمی رو بدی به اون نه هشتمی رو...

مثل آدمی كه دزد كيفشو زده باشه دنبال محسن افتاده بودم و عربده می‌زدم.


پرسشنامهازدواجمعرفیکیساطلاعات
‏یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی | ‏عمری است پشیمان ز پشیمانی خویشم... ‏
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید