ویرگول
ورودثبت نام
پرباز | ParBaz
پرباز | ParBaz
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

من می‌دونم کجام. تو...

جلسه‌ی اول معارفه‌مون خیلی‌خوب پیش رفت. حس می‌کردم من‌و "مهتاب" رو واسه هم ساختن. قرار بعدی رو گذاشتیم واسه یه هفته بعد. طولانی‌ترین هفته‌ی عمرم بود. اندازه‌ی دوماه گذشت.

سه روز مونده بود به قرارمون که اوضاع جنوب اونجوری شد. آقا گفته بود که هرکی می‌تونه اسلحه دستش بگیره باید بره جبهه. به قرارم نرسیدم و رفتم جنوب. دقیقا روز قرارمون تو عملیات بودم. دسته‌ی ما باید یه برجک و دوتا سنگر رو می‌گرفت تا مسیر واسه پشتی‌ها باز بشه. سنگر اول و برجک رو زدیم ولی سنگر دوم کار رو به شب کشوند. سینه خیز از بین منوّرهای بعثی‌ها باید سنگر رو دور می‌زدیم تا هم تلفات کم بشه هم حجم آتیش رو سرمون زیاد نشه.

خیلی به سنگر نزدیک شده بودیم که دوباره منوّر زدن. همون‌جور تو حالت سینه‌خیز موندم و دیگه حرکت نکردم. نمی‌دونم تو اون دشت تاریک "مهتاب" از کجا پیداش شد. اومدم برم سمتش که سعید از پشتم دوید و من‌و گرفت و انداخت زمین. به خودم که اومدم فقط منور می‌دیدم و صدای تیر می‌شنیدم. خبری از "مهتاب" نبود. خون گلوی سعید قطره‌قطره می‌ریخت روی گونه‌ام. بوی سعید رو حس می‌کردم. زخمش با چشمم دو سانت فاصله داشت ولی نمی‌تونستم خودم‌و از زیرش بکشم بیرون. خون گلوی سعید داشت جلوی نفس کشیدنم‌و می‌گرفت که یکی دستم رو کشید. گفت باید عقب بریم. آتیش انقدر زیاد بود که سعید رو ول کردیم. برگشتیم عقب ولی دیگه نتونستم برم تهران. بعد از قبول ٥٩٨ هم نتونستم برم تهران. هرشب خواب سعید رو می‌دیدم. می‌اومد تو خوابم و لبخند می‎‌زد و می‌رفت. بوی خونش رو حس می‌کردم.

بالاخره یه شب بهش گفتم "نمی‌خوای بگی کجایی تا بیام دنبالت؟"

پشتش رو بهم کرد و رفت. دوسه قدم برداشت و داد زد "من می‌دونم کجام. تو بِپا خودتو گم نکنی"

دیگه خوابش رو ندیدم. بالاخره از انديمشك دل كندم. برگشتم تهران. محله‌ی خودمون هیچ فرقی با چندسال پيش نکرده بود. همون "تهران‌نو"ی همیشگی. با مهتابی که سر کوچه‌مون بود مثل قبل. همه‌چی مثل قبل بود. فقط "مهتاب" یه بچه داشت که بهم می‌گفت عمو.


جبههجنگشهیدعملیاتقطعنامه
‏یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی | ‏عمری است پشیمان ز پشیمانی خویشم... ‏
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید