پرباز | ParBaz
پرباز | ParBaz
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

پسرک فال فروش

امروز زیر سردر بزرگ سینما کوروش، کنار رفقا نشسته بودم و روبروی مغازه نوتلا بار یک بستنی لیوانی شکلاتی با تکه‌های موز و آناناس و توت‌فرنگی دستم بود. پسربچه، حدوداً پنج‌ساله بود، با چهرهای آفتاب‌سوخته و چرک، لباسی کهنه و یک دمپایی پلاسیده. به ما هم مثل بقیه فال تعارف زد. و من همان‌طور که بستنی از گلویم پایین می‌رفت با خودم گفتم این کوچولو با این ظاهر بیچاره، میان این دهه‌هشتادی ‌های دماغ عمل‌کرده‌ی شلوار پاره‌ی فشن که هر لحظه مثل سیب برای آدم‌بزرگ‌ها تعارف می‌شوند، روبروی بزرگ‌ترین مجتمع تجاری-تفریحی این اطراف که از پاریس خارجی‌تر است، چه درکی از ثروت، از کلاس، از خوشبختی، از همین بستنی توی دست من دارد؟

پرسیدم فال‌ها چند؟

گفت «هرچقدر دوست داری بده»...

فال فروشفقراشرافیتفاصله طبقاتیدهه هشتادی
‏یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی | ‏عمری است پشیمان ز پشیمانی خویشم... ‏
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید