نمیدونم دقیقا چند روزه ولی مدتیه که خیلی به نوشتن پست جدید فکر میکردم اما به نتیجهای برای موضوعش نمیرسیدم. الانم نمیدونم از کجا شروع کنم و چیا بگم فقط این دلتنگی بود که باز منو به نوشتن وصل کرد.
آره از همینجا شروع کنم. واژهی دلتنگی. برای آدمهای مختلف، معنا و شدت متفاوتی داره اما برای من یه طیف عظیمی از تابلوی زندگیم رو دربر میگیره.(میتونه اسم دومم باشه) شاید به وسعت آسمون این بوم(زندگیم) باشه که گاهی به رنگ تیرهی شب درمیاد، گاهی به رنگ صورتی طلوع، گاهی به رنگ آتش غروب و گاهی هم آبی، صافِ صاف. یه وقتایی هم هست که رنگ خون میشه. توی طبیعت آسمون قرمز نداریم ولی مطمئنم قلب همه حداقل یکی دوبار به رنگ یاقوت سرخ دراومده. اون وقتایی که بار احساسات و خاطرات قدیمی بیشتر از هر وقتی روی شونهها سنگینی میکنه و به روح و روانت فشار میاره و بیشتر مواقع هم شبها سراغت میاد. وقتی همه خوابن و جز تاریکی و سکوت کسی شاهد این بهم پیچیدن دردناک روحت نیست...
امروز ظهر بود که با مامانم پادکستی رو گوش میدادم. میگفت ما آدمها برای روبهرو نشدن با خودمون و دردهامون، ذهنمون رو با چیزهایی که نهایت لذت رو بهمون بده مشغول میکنیم. با شدت زیاد و اعتیادآوری.
با این حرفش یاد روز قبلم افتادم که به جرئت میتونم بگم انواع احساسات رو تجربه کردم. فهمیدم چرا بعد تماشای متوالی سریال موردعلاقم، وقتی تنها شده بودم و فیلم تموم شد، بیدلیل زدم زیر گریه و باورم نمیشد که یک بار دیگه بعد اون دوماه عذابآوری که داشتم، با اشکام ناهارم رو خوردم.
اون سریال مثل مورفین عمل میکرد. مغزم رو از یادآوری خاطرات بیحس و جلوی فکر کردنم رو میگرفت. اما همین که فیلم تموم میشد، به دنیای واقعی برمیگشتم و مغزم بلافاصله، دشمنیاش رو باهام شروع میکرد و هجوم افکاری که تموم مدت ازشون فرار میکردی، اونقدر درد داره که اشکات بدون اجازه گونههات رو خیس کنن. در عین حال که دلیل محکمی پشت اون اشکهاست، هیچ معنایی براشون پیدا نمیکنی و این تضاد، خلأ عجیبی ایجاد میکنه.
اثر مورفین که تموم شد، درد شروع میشه. اما میدونین روانشناسهای زیادی هستن که میگن این درد مفیده تا ما رو به خودمون بیاره. اما مسئله اینه، آمادگی روبهرو شدن با خود واقعیت رو داری؟ اصلا میشناسیش؟ نه. پس ایگو برای فرار از خطر نابودیش، فقط گزینهی فرار رو جلو پات میذاره.
به هر حال،
امروز سهشنبهست. واژهی امروزم بیحسیه. البته نسبت به هیچی بیحس نبودم. اتفاقا برعکس، از روزهای تعطیل قبلی سرحالتر بودم و از انرژیم مفید استفاده کردم؛ اما وقتی عصر با رفیقم گپ میزدیم فهمیدم فقط من نیستم که گاهی و رفته رفته دارم نسبت به خیلی چیزها بیحس میشم. بیاهمیتی نسبت به کوچکترین چیزهای روزمرگی تا بزرگترینها مثل مرگ.
مثل خوردن شکلات، در طول روز چندتاشو میخوری و چند دقیقه و نهایت یکی دو ساعت میخندی و شوخی میکنی و انرژی زندگی داری و بعد دوباره، اون هالهی بیحس و غم کمرنگ برمیگرده.
واژهی بعدی، تکراره. همیشه از تکراری شدن ترسیدم. چون تکرارها، عادتها رو میسازن. زمانی که خندههای کسی که دوسش داری برات عادی بشه، مرگ نزدیکه. مرگ اون رابطه! وقتی لذت خوندن کتاب برات عادی بشه، مرگ نزدیکه. مرگی به اسم یکنواختی و خوندن بدون فهمیدن. وقتی نفس کشیدن عادی بشه، مرگ نزدیکه و زندگی دیگه معناش رو از دست میده. زمانی که مزهی غذا برات عادی بشه، فقط میخوریش که سیر بشی و....
این مدته ننوشتم چون وقتی قلمم رو به حال خودش رها میکنم که بنویسه، تیره و تلخ میشه. واژههام طعم تکرار میگیرن و گفته بودم، از تکراری شدن میترسم. چه توی روند روزهام، چه پوشیدن لباسهام، چه خوردن چیزمیزها، چه توی روابطم، چه تفریحاتم و هر چی فکرش رو کنین.
.
.
.
کودک درون... واژهی غریبیِ. چون غریب و تنهاست. چون غریبه و ناآشناست. برای همین هم همهی ما باهمان تنهاییم. چون اون کوچولوی درونمون خیلی وقته احساس تنهایی میکنه. چرا؟ چون خیلی وقته حواسمون بهش نیست. اونقدر گریههای بیپناهش رو نشنیدیم که روزها بیپناه و سردرگمایم؛ اما تظاهر میکنیم که حالمون خوبه. اونقدر بهش توجه نکردیم که مدام توجه بقیه رو میخوایم. انقدر ندیدیماش که دیده شدن میخوایم.
البته نمیدونم راجع به بقیه چقدر صادقه اما من یک روز به بیحسی مطلق رسیدم و نگران شدم که چمه؟ چرا انقدر بیحوصلم و دوست دارم که بمیرم؟ و بعد وقتی صبح شد، پنجمین پادکست از پدران غایب، پسران گمشده رو گوش کردم و بوم. جواب سوالم رو گرفتم.
شاید عین جوابم اونجا نبود اما برداشت من این بود؛ پریسای گریونِ رنجیدهی درونت که از تلاش برای جلب توجه و محبتت خسته شده و یه گوشه توی خودش جمع شده، نیاز به توجهت داره تا زندگی دوباره رنگ بگیره.
چون محض رضای خدا؛ آخرین باری که باهاش حرف زدی کِی بود؟ اصلا تا حالا با اون بچهی بیپناهی که هیچ آغوشی جز تو نداره و از خیلی چیزها میترسه، حرف زدی؟!
گریه کردم. باهاش حرف زدم. ازش بابت همهی کوتاهیهایی که در حقش کردم، همهی بیتوجهیها و بیرحمیهام، همهی اون حماقتهای لعنتی که به هردومون آسیب زد، عذرخواهی کردم. ازش خواستم باهم بریم بیرون. نمیدونستم آشتی میکنه باهام یا نه. یکم بیشتر باهاش حرف زدم. نشستیم سر سفره یکم غذا خوردیم. بعدش سه قسمت از آرکین رو تماشا کردیم. هیجانزده شدیم و اشک ریختیم. حتی براش پفیلا درست کردم و واقعا خوشمزه شده بود. بعدش به مامان گفتم میرم بازار و اگه دوست داره باهام بیاد. چیزهایی که لازم داشتم رو خریدم و ذرت مکزیکیای که چند هفته بود هوس کرده بودم رو خریدم و واقعا چسبید. وقتی رسیدم خونه چندتا دابسمش جدید گرفتم که دیدنشون واقعا حالم رو بهتر میکنه.
و چه تفاوت عظیمی از شب قبل که وسط دابسمش وقتی خواننده گفت:
Oh, simple thing, where have you gone? I'm getting older, and I need something to rely on. So tell me when you gonna let me in. I'm getting tired, and I need somewhere to begin...
زدم زیر گریه؛ تا شب بعدش که بعد مدتها انگشتهام رو لاک زدم و به رنگ لاکهای جینکس درشون آوردم و با آهنگهای شادتری خوندم و رقصیدم.
هنوزم برام سخته که قبول کنم زندگی انقدر میتونه بالا و پایین داشته باشه!
وقتایی که کسی بهم میگه بیشتر از سنام میفهمم، فقط تلخند میزنم و گاهی هم دوست دارم بزنم زیر گریه. من انتخاب نکردم که انقدر بالغانه فکر کنم که کارهای همسن و سالهام برام احمقانه و مضحک جلوه کنه. انتخاب من نبود که انقدر زود اعماق تاریک زندگی رو بفهمم که لذت تجربهی حماقتهای سن خودم رو ازم بگیره. (البته که هنوزم خامم و خیلی چیزها رو نمیفهمم) جبری که منو از قشر عظیمی از جامعهی همسالهام جدا کرده و از افکارم گرفته تا لباسهای تنم رو ازشون متفاوت کرده.
رابطهی دختر و پسر برام مسخرهست و هیچ جذابیتی نداره. هیچ علاقهای به آرایش و مد و فشن ندارم. از اخبار روز دنیا خبر ندارم و صحبت از روزمرگی زود حوصلهام رو سر میبره.
به جاش ترجیح میدم با آدمی که بیشتر از من میفهمه و مطالعه داشته و طعم تلخ و شیرین زندگی رو بیش از من چشیده، بشینم از معنای زندگی حرف بزنم. حتی اگه همین معنا منو به پوچی محض برسونه.
واقعیت اینه که هنوز هم کتابهای معروف زیادی هست که نخوندم اما هرگز از لمس صفحات و بوی برگههاش و دنبال کردن خط به خط سطرهاش خسته نمیشم. حتی اگه کتابی باشه که حقیقت رو بکوبه توی صورتم و اشکم رو دربیاره.
این چند روز تعطیلی رو بیشتر فیکشن خوندم و سریال دیدم! تجربهی متفاوت و لذتبخشی بود برام. هر چند که اونم داشت تکراری و حال بهمزن میشد تا اینکه امروز با ترکیب درس و باشگاه و هواخوری رنگ تنوع گرفت.
خیلی تلاش میکنم ادبی بنویسم. از کلمات ادبی و قلمبه سلمبه استفاده کنم اما خیلی وقته توی این گودال نوشتن از افکار به سادهترین حالت ممکن گیر کردم.
اما میدونین چیه؟ دیروز مدام از خودم میپرسیدم که چرا هنوزم به آدمهای رهگذر زندگیم فکر میکنم؟ چرا هنوزم درد داره بعضی خاطرهها؟ چرا هنوزم شنیدن چند ثانیه از آهنگای موردعلاقشون تو رو میکشه به همون روزهایی که کنارشون بودی و دستشون رو گرفته بودی؟ مگه چی دارن این خاطرههای لعنتی؟ جز رنگ خاکستری که سینهات رو به خس خس بندازن. شاید فقط چسبناکن. چه میدونم.
یادمه یکی از شبنوشتهایی که با گریه نوشته بودم رو برای هیهات فرستادم و در جوابم نوشت چون تو هم یه آدمی پریسا و این ذات آدمهاست. و من باز هم به این فکر میکنم که انسان بودن چقدر سخته.
یه موجود اجتماعیِ تنها، پرت شده وسط جنگ زندگی، پر شده از احساسات و افکار پیچیدهای که هیچ بنی بشری حتی خودش هم ازشون سردرنمیاره و هر روز مجبوره با این حجم از فشار ناشناختگی دست و پنجه نرم کنه و ادامه بده. مثل ویرگولی که محکوم به ادامه دادنه.
چه خوب که ویرگول هست. مجبورت میکنه به نوشتن و خالی شدن از واژههایی که روی سینهات سنگینی و مغزت رو مختل میکنن.
پ.ن¹: برای اولینبار یکی از دوستهای مجازیم رو از نزدیک ملاقات کردم و هر دوبار بسی لذتبخش بود. هر چند حجم عظیمی از دوستام رو سالهاست میشناسم و هنوز افتخار ملاقاتشون رو نداشتم؛ اما با نسا از آخر خط شروع کردیم. اول همدیگه رو دیدیم و حالا داریم باهم آشنا میشیم.
هعی زندگی پر از تناقضی. به قول یونگی، میتونی یه آه عمیق بکشی و مثل یه شعر داد بزنی، لعنت بهت زندگی!
پ.ن²: وقتایی که فیکشن میخونم با خودم فکر میکنم که زندگی هر کدوم از آدمها یه کتاب و داستان مجزاست که ارزش شنیده و خونده شدن داره.
پ.ن³: اگه فیلم جنایی عاشقانه و ازدواج اجباری دوست، سریال when the phone rings برای شماست. وای آهنگشم گوش بدین. (See the light) قلبمو داره... *یو یونسوک هم به لیست کراشهام اضافه شد
پ.ن⁴: همه این پینوشتها تاثیر همنشینی با آقا سیدهها... صلوات بفرستین واسه سلامتی خودشو خودمونو همه... *خندیدن
پ.ن⁵: مدیوناین اگه فکر کنین تنها ذوقم برای شب یلدا، خوراکیها و تنقلاتشه. البته دوست دارم فال حافظ هم بگیرم. حافظ همیشه برام عزیزه:) به هر حال، پیشاپیش یلداتون مبارک. من که از اتمام پاییز، سر از پا نمیشناسم.(یلدای روشن و یلدای یلدانیزه، به افتخار اسم قشنگتون یلدای شما ویژه مبارک باشه)
پ.ن⁶: من از هیهات و هدیه وایب یکسانی میگیرم. در این حد بگم که عاشق هردوشونم. *توت فرنگی و مارشمالو ناراحت نشین شما رو هم دوست *لبخند دندونی
پ.ن⁷: اگه دلتون کمدی شیرین، گریه و همدلی از دست ماجراهای خانوادگی و یه سریال حال خوب کن خواست، love next door ببینین:( آهنگ what are we هم گوش بدین *گریه
پ.ن⁸: خیلی سعی کردم در طول روز پست بذارم ولی همیشه آخر شبها موتور مغزم روشن میشه و انگار عهد بستم ۱۲ شب منتشر کنم..!