Parisa Asadi
Parisa Asadi
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

از داستانی که هنوز نامی ندارد

موسیقی در گوش‌هایش نواخته میشد و او را غرقِ در افکارش کرده بود. بی‌حواس و خیره به قدم‌هایش، زیر سقفِ خاکستریِ آسمان راه میرفت. فعلا مقصدی نداشت اما با گز گز کردن مچِ پایش، تصمیم به نشستن گرفت.
با دیدنِ نیمکتی که زیر درخت بود، خسته و آرام خود را به آن رساند. بدون آنکه متوجهِ پسر دیگری که در گوشه‌ی آن جا گرفته بود بشود، نشست و با وزیدنِ باد سرد بیشتر در خودش جمع شد.
میانِ فاصله‌ی دو موسیقی و وقفه‌ی ایجاد شده، صدای هق هقِ آرامی سکوت را شکست و مغزش دستورِ خیره شدن به چهره‌ی کنارش را داد.
آن پسر با موهای مشکی و چشمان براق از اشک، انگار که هیچ موجود زنده‌ای آن اطراف نیست و در اتاق خود کز کرده، میگریست و او را متعجب میکرد! آنقدر که دیگر صدای آهنگِ موردعلاقه‌ی خود را نشنود و بخواهد برای توقفِ آن اشک‌ها حرف بزند.
"هی!" با لحنی ملایم او را صدا کرد اما برای بیرون آوردن پسر از افکارش کافی نبود؛ پس دستش را از جیبش بیرون آورد و روی بازوی او گذاشت.
اما پسرِ شوک شده، هینی کشید و خود را عقب کشید. طوری که اگر بیشتر عقب نشینی میکرد به زمین میافتاد!
خرسند از اینکه با ترس توانسته راهِ آن اشک‌های سمج را گم کند، لبخندی به صورتِ رنگ پریده‌ی پسر زد. "اسمت چیه؟!" بدون فکر و ناگهان از دهانش در رفت... اما پشیمان نبود. واقعا می‌خواست نامِ او را بداند.
پسر پس از لحظاتی که به خود آمد، بدونِ حرف رویش را برگرداند و به منظره‌ی نه چندان زیبای مقابلش چشم دوخت.
مسیرِ سنگ فرشی که پس از پشت سر گذاشتنِ درختانِ اندکِ پارک، به خیابانِ پر رفت و آمدِ ماشین‌ها میرسید. مسیری که باز شلوغیِ سرسام آورِ شهر را یادآوری میکرد!
"خیلی باید شجاع باشی که توی یه محیطِ آزاد اشک‌هاتو آزاد می‌کنی!" غریبه‌ی به ناگه پیدا شده، همچنان برای سرِ صحبت را باز کردن درجا میزد. تلاشی خاکستری رنگ!
"به این فکر کن که صاحبِ اشک‌ها به کجا رسیده که برای رسیدن به خونه نتونه صبر و تحمل کنه!" و با نگاه کردن به او، پسر لبخندِ تلخی زد و این بار او بود که به تماشای منظره‌ی نه چندان دلچسب نشست.
"درست مثل کسی که به جایی رسیده که مرگ رو به زندگیش ترجیح بده!" پوزخند صداداری زد و به انگشتانِ یخ‌زده‌اش توجه کرد! بی‌معطلی آن‌ها را به جیبِ کتِ طوسی رنگش برد و آب بینی‌اش را بالا کشید. "درسته."


nothing
پس از هر سقوط، پروازِ نفسگیری در راه است... P.A
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید