دیروز تقریبا پرفشارترین روز این مدتم رو داشتم. شدیدتر از وضعیت پستی که براتون نوشته بودم (خزان) ساعت ۷ بیدار شدم. تا ۱۲ دو تا کلاس داشتم که خداروشکر به لطف استادهای بامزهام کلاس اصلا حوصله سربر نگذشت و برعکس هر چقدر جدی درس میدادن، همونقدر با لحن و لهجهی شیرین و حرفهای بامزهشون خندیدیم.
اما با این حال، مسئولیتهام حس میکنم هر روز داره بیشتر میشه و دیروز وزنش به بینهایت ممکنش روی شونههام رسیده بود و حقیقتا نمیکشیدم.
دیگه گنجایشم برای پذیرش تغییرات رو به اتمام بود. خسته بودم اما همچنان سعی داشتم پرانرژی باشم. مثل روزهای قبل و قبلترش. چون کی گفته که من اجازه میدم آدمی جز کسی که میخوام، ببینه و بفهمه که بهم داره سخت میگذره؟ مثل هر کس دیگهای وقتی میرم بیرون نقاب دارم و تنها دستور العمل مغزم یه چیزه: سعی کن امروزم بهترین خودت باشی.
تفاوت دیروز با روزهای دیگه، یک چیز مشهود بود. خدا میدونست چطوری خستگی از تنم در کنه پس جای خالی رفیقام رو که چند هفته بود نتونسته بودم درست و حسابی ببینمشون و باهاشون گپ بزنم، با خودشون برام پر کرد.
ثمین رو بعد یه ماه حضوری توی دانشگاه دیدمش:) و حس و حالم رو تو پست قبلی نوشتم...
و بعد اون دو تا کلاس دیگه داشتم که برای هردوشون رفتم پای تخته و سوال حل کردم و مثبت گرفتم و بسی خوشحال شدم از این فعالیت کلاسی.
و یکم به خوشمزه بازیهای بچهها خندیدم که پسرای کلاس با بچهها شوخی میکردن و خودشونو ترم اولی جا میزدن تا اونا گول بخورن و سه ساعت آدرس بدن سلف کجای دانشگاهه در حالی که ترمای آخرن... *تکان دادن سر به تأسف
ولی زنگ تفریح خوبی برای ذهنم بود. بعدشم توی کلاس استاد، گفت همکارم اعصابمو خورد کرده یه چند تا خبر خوب از خودتون بدین و بازم اکیپ بامزهی کلاسمون باعث خندهی همه شدن.
و اون وسطا به لطف یکی از سوالات آمار، که موضوعش فراوانی بود، فهمیدم به عنوان کسی که گروه خونیش O مثبته، با کسایی که گروه خونیشون O منفیه، حال میکنم و خوب کنار میام.
بعدش خبر فشاری رو شنیدم. قرار بود یکی از فامیلهامون که چند دقیقه پیش جمیعا غیبت میکردیم پشت سرشون بیا خونهمون. در حالی که من بعد دانشگاه میخواستم برم جایی و دیر میرسیدم خونه....
وقتی رسیدم اونجا، سرم داشت از درد میترکید. تا به حال چنین سردردی نداشتم و خوشبختانه یه فرشتهی نجات داشتم که کمکم کرد کارامو انجام بدم و دست تنها نباشم.
بعدش شامی که بابام آورده بود توی ماشینم بود رو هول هولکی خوردم و روندم سمت خونه. ماشین رو پارک کردم و خواستم خاموشش کنم که صدای جونگکوک از ضبط پیچید توی گوشم.
Tell me, am I ever gonna feel again? Tell me, am I ever gone heal again? Got a shot glass of tears. Drink, drink, drink say cheers.
تمایلم به گریه کردن به اوجش رسیده بود که خواهر کوچیکم زنگ زد گفت دوتا خانواده از فامیلامون اومدن خونهمون و مودم دیدنی شد...
از آهنگ کوکی دل کندم و رفتم خونه. ماسک لبخندهای مصنوعی در عین خستگی غیرقابل پنهانم رو زدم و احوال پرسی کردم.
یکم نشستم میوه خوردم تو بحث اگه دوست داشتم و مناسب بود شرکت کردم و بعد رفتم تلگرام.
دیدم رفیقم پارمیدا پیام داده که خواستم باهم حرف بزنیم ولی گفتم شاید الان نتونی.
با سرعت نور رفتم اتاقم و تماس تصویری گرفتم. و بالاخره بعد یه ماه تونستم پارمیدا رو هم ببینم و حدود یک ساعت، یک ساعت و نیم از هر دری گپ زدیم و خبرای جدیدمون رو بهم گفتیم.
منو از جمع فامیلی نجات داد و حواسم رو از دنیای بیرون اتاقم پرت کرد. بهم دلداری دادیم، مشورت کردیم، از شبکهی ۴ به شبکهی خبر و از اونجا به شبکهی سلامت سوئیچ میکردیم مدام😂 و کلا خاصیت گپهامون همینه. میتونیم هر چی تو سرمون هست و هر چی تو دلمون میگذره رو بریزیم وسط و ازش حرف بزنیم، همدیگه رو درک کنیم و اینا، شدتش وقتی با ثمین، سهتایی یه جا جمع میشیم بیشتر و بیشتر میشه.
و بعدش انقدر احساس راحتی و سبکی داشتم که قلبم پر شده بود از حس تشکر از خدا:))))
خدا میدونه چقدر دلم هر روز پر میزنه برای وقت گذروندن با رفیقام و چقدر خودم رو توجیه میکنم که آروم باش. همتون درگیر شدین، دارین بزرگ میشین و بچسب به این فرصتهای باهم بودنی که پیش میاد:)))
نمیخوام اینم ناگفته بمونه چون وقتی طی این چند هفته یه شب به اوج فشار روانی رسیدم، حدیث بود که بهم گوش داد و اولین نفر فهمید چه تغییراتی تو زندگیم رخ داده. حدیث مثل همیشه منو گوش داد، فهمید، بهم امید داد و توی نوشتن و ادامه دادن فیکشنهام، همیشه تشویقم کرده و یه حمایتگر واقعیه! اون شب، اگه با حدیث حرف نمیزدم به معنای واقعی شبم، صبح نمیشد! دیوونه میشدم.
ولی مثل همیشه با شنیدنها و بودنهای به موقعش بارها نجاتم داده و خدا میدونه چقدر میخوام که رابطهی لانگ دیستنسمون تموم شه و از نزدیک ببینمش:)
خلاصه تماس که تموم شد، مهمونا داشتن میرفتن و چقدر خوشحال بودم من.... بعدش دوش گرفتم و خستگیم در رفت. یکم با مامانم صحبت کردم و از روزم گفتم خندیدیم. اون بغل بابامم وقتی برام شام و ماشینم رو آورده بود، انرژی دوبارهی دیگه بهم بخشید.
امروز هم چون زمانم اجازه میداد و دانشگاه نداشتم، یه دل سیر خوابیدم و سرحال شدم : )
فکر کنم واقعا واقعا بین همهی تلاطمهای زندگی، تغییرات مفید و باشدت و شرایط جدید و ناشناخته، همین رابطههای عمیقم و آدمهای عزیز زندگیمن که منو به جریان زندگی برمیگردونن که مثل یه ربات فقط درس و کار و خواب نباشه زندگیم. فقط نفس کشیدن نباشه، دیدن بالا و پایین رفتن قفسهی سینهام و حس راحتی دم و بازدمم هم باشه! فقط سیر شدن از غذا نباشه، لذت بردن از طعم بیتکرار آشپزی مامانم باشه.
برای همین از خدا بابت همه چی ممنونم:) حتی شرایط جدیدی که دارم و از دیروز حس میکنم میتونم باهاش بیشتر کنار بیام، خو بگیرم و از پسش بربیام.
خیلی وقته نمیتونم با خودم خلوت کنم و توی اتاقم غرق آرامش و سکوت شم و توی دفترم بنویسم و بنویسم. پادکست گوش بدم و تو مفهوم عمیقش غرق شم. دورههام رو گوش بدم و بخوام تغییر بدم درونیاتم رو؛ اما الان میتونم هر چی که توی این دو سال اخیر یاد گرفتم رو به اجرا دربیارم و بهشون عمل کنم:)
تا یادم نرفته بگم اون روز یه آهنگ جدید از یونگی که تا حالا گوش نداده بودم، کشف کردم که متنش عمیقا وصف حالم بود:)))
"حتی دوستهام و خانوادم هم دارن دور و دورتر میشن
هر چی بیشتر میگذره، مضطربتر میشم
این حسی که باید روی پای خودم وایسم، اینکه الان فقط خودمم و خودم
دلم میخواد همه چی ناپدید شه
میخوام مثل یه سراب ناپدید شم، محو شم
میخوام خود لعنتیم رو ناپدید کنم
مثل جوری که تو این دنیا رها شدم
توی این لحظه دارم از آسمون دور و دورتر میشم
دارم سقوط میکنم"
من اجازه دادم سقوط کنم چون گاهی سقوط اصلا معادل شکست خوردن و جا زدن نیست. بلکه شروع دوبارهست.
و برای پایان متنم میرسم به اون جملهای که ماه گذشته نوشتم:
چه خوب که به ته خط رسیدن و دوباره شروع کردن وجود داره.
بمونه یادگار از ۲۵ مهر ۱۴۰۳...