امروز خیلی ناگهانی خاطرهی اولین روز مدرسه که امسال از تابستون شروع شد، تو ذهنم شکل گرفت.
روزی که از هفتهی قبل نگرانش بودم و بیقراری میکردم... همون موقعی که شهودم دلشورههای عجیبی داشت اما حتی مشاورم اونا رو جدی نگرفت...
هر طور که بود، اون روز مدرسه رفتم. همه چیز درست پیش رفت تا وقتی که تو راهِ برگشت وقتی میخواستم از اتوبوس پیاده شم، حرکت کرد و یک لحظه واقعا نفهمیدم چیشد.. فقط به خودم اومدم و دیدم روی زمین افتادم. لبم پاره شده، لباسام خاکیِ و دستام روی آسفالت خراشیده شده.
واقعا شوکه بودم. فقط تو اون لحظه با خودم فکر میکردم چیشد که اینطوری شد. چرا؟
در حالی که ماشینها همچنان حرکت میکردن و آدما بدون توجه به منی که عملا پخش زمین بودم، به زندگیشون ادامه میدادن. عجیب بود که توجهِ کسی جلب نشد چون خیابون خلوتم نبود. اما من به نامرئی بودن عادت کردم پس فقط بلند شدم و با اینکه لنگ میزدم سمتِ خونه راه افتادم.
بدون توجه به آفتابِ سوزان و صورت خاکیم، چشمام پر شده بود اما بغضم رو کنترل میکردم. من هیچوقت به خودم اجازهی ضعیف شدن مقابل دیگران را ندادم و نمیدم. همونطور که دیشب کسی نفهمید دو ساعت، بیوقفه برای تمامِ غمهای کوچیک و بزرگم اشک ریختم. اونقدر که نفسم بالا نمیاومد..
به خونه که رسیدم، مامانم تا فهمید نگرانم شد و چقدر این نگرانیها مثل نوازش قلبتو گرم میکنن... منو برد حموم و مثل بچگیهام منو شست. اما من هنوز حس بیپناهی داشتم و زیر دوش آب گریه میکردم... و مدام تو دلم داد میزدم، این چی بود؟؟ چه درسی میخواست بده بهم؟؟
بعدها، اینطور تفسیرش کردم که جهان انگار میخواست بهم یاد بده، عجول بودنم رو کنار بذارم و آدم صبوری بشم. و خب همین تفسیر خیلی آرومم کرد. خونسردم کرد.. طوری که کمتر چیزی باعث میشه استرس بگیرم...
اما دیشب یونگی تو آهنگش میگفت، روزها و عمر در حال گذره و دنیا خیلی صبور نیست. میدونم برای این میگفت که حرکت کنم اما اگه نایی برای راه رفتن نداشته باشم چی؟؟
《 حس میکنم اختلال شخصیت دوقطبی گرفتم.. روزها بیخیال و در تلاش برای متمرکز درس خوندن در کنار تمام بازیگوشیهام.. و شبها یه افسردهی تنهای وابسته به نوشتههاش گوشیش و موسیقی...
حس میکنم در معرض یه سری توصیهی زردِ دلزده قرار گرفتم... آره خب اونایی که میگن روزی ده ساعت درس بخون رتبهت فلان میشه و..... نفسشون از جای گرم درمیاد... هیچکدومشون جای من نیستن که بدونن چطور با خودم توی جنگم. روانم چقدر لبریز شده.. روحم چقدر درموندهست..》
دیشب فهمیدم این دیونیسوسِ بازیگوشم که تو دوران ابتدایی و راهنمایی خیلی سرش سرزنش شدم فقط یه نقابِ... برای پنهان کردنِ غمهام... در ظاهر سرخوش و خوش گذرونه اما فقط یه محافظه.
سوکجین میگفت هدفش تو زندگی اینه که خوشحال باشه و شاد زندگی کنه.. برای همین با اینکه بزرگترین عضو بنگتنه اما خیلی بیخیال و سرخوش دیده میشه...
و من فهمیدم اینطور زندگی کردن واقعا سخته چون از غم نمیشه اجتناب کرد فقط میشه از کنارش ساده گذشت... و این کاریه که من بلدش نیستم... من توی غم غوطهور میشم تا بلکه آرومم کنه!
دارم سعی میکنم خیلی فکر نکنم تا روحم به تنم برگرده و بتونم درس بخونم...
اولین ویژگی... خب واضحه که نمیتونم اورثینک نکنم نه؟!
اون روز دوچرخه سواری رو یاد گرفتم. به تنهایی با شرایطی که یهویی فراهم شد تا من بالاخره لذتِ دوچرخه سواری رو بچشم:)
تو کتاب آدم بسیار حساس خونده بودم اونایی که نمیتونن روی دوچرخه تعادلشونو حفظ کنن، تو بچگی اون اعتماد به جهان تو ناخودآگاهشون شکل نگرفته...
و اولش که مدام پاهام روی زمین میرفت و نمیتونستم دوتاشونم روی پدال(؟) دوچرخه بذارم این حرف هی تو ذهنم تکرار میشد و من برای خودم تو قلبم بارونِ اشک راه انداخته بودم...
ولی بعدش چشمامو بستم، خالقمو صدا زدم و به طرز عجیبی اون غم رو یادم رفت... تا به خودم اومدم و دیدم بالاخره یادش گرفتم! انگار دستای نامرئیِ خالقم منو نگه داشته بود تا زمین نخورم:)
《 روزهایی که دلیل دردهایم را کشف میکنم، ایمانم برای رفتن و رها کردن آدمهای پشتِ سرم، قویتر و نادیده گرفتن و انتظار نداشتن راحت میشود. دردِ رشد هر چقدر هم که باشد از دردِ تحمیلیِ دیگران به روحت آزردهتر نیست. دردِ بالا رفتن مدار کم کم فشار را به لذتی نایاب تبدیل خواهد کرد. خدا تنها دلیل نفسها و امیدِ من است. خدا تنها دلیلیست که اشکهایم را پاک میکنم. تنها محرکم برای مبارزه کردن با این جهانِ ناعادلانه و بیرحم. تنها انگیزهام برای پذیرفتن دردها و ادامه دادنها. ای منبا آرامشم چگونه از عشقم به تو کلمات را کنار هم بچینم؟ وقتی به تو میرسم به ناگه آرام میگیرم و در خود فرو میروم. تو در روحم نفوذ میکنی و مرا در آرامشت عجین کرده و به تپشهای قلبِ دردمندم با عشقت تسکین میدهی. ای معجزه لحظات طاقت فرسای من، از امروز تنها دلیلم برای نفس کشیدن کنار آدمها تو هستی. تنها محرکم برای زندگی کردن و رسیدن به تو. تنها عشق توست که میشود دوام برای متوقف نشدن. اگر نباشی من هیچم. دنیایم نابود و من مردهتر از آنی میشوم که امروزم. خودت میدانی که از چه زخمهای عمیقی سخن میگویم. تو تنها مرهمِ درمان نشدهترین دردهای منی! پس به اندازه بینهایتی که در ذهنم نمیگنجد عاشق تو هستم و برای کیهانت که برایم دلبریهای دلبرانه میکند مجنونم.》