Parisa Asadi
Parisa Asadi
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

بازگشت

قبلاها از اینکه یه آدم رو از دست بدم جوری هراسون و غمگین میشدم که انگار دنیام به آخرین خطش رسیده. جوری اشک میریختم و برای لحظاتی که باهم داشتیم و می‌تونست بازم خوب باشه، سوگواری میکردم که انگار اون آدم تنها کسی بود که می‌تونست توی زندگیم باشه. قبلا که میگم میشه تقریبا ۶ ماه پیش.

اما الان که برمیگردم عقب، به جوّی که توی اون رابطه حاکم بود از دور نگاه میکنم و میگم خدایا شکرت که تموم شد. مرسی که تو میدونی یه آدم از یه جا به بعد دیگه آدم من نیست و کمکم می‌کنی از زندگیم بره بیرون. هر چند که من بیشتر وقتا کله‌شق بازی درمیارم، مقاومت میکنم و زخمی میشم؛ اما مرسی که تو هستی تا در نهایت از همه‌ی سختی‌های زندگی و آسیب‌های بعضی رابطه‌ها به تو پناه بیارم و آروم بگیرم.

واقعا یه سری روابط هستن که از یه جا به بعد کار نمی‌کنن. فقط به هر دو طرف آسیب میزنن. اینجاست که وقت خداحافظیه. اون دو تا آدم بعد یمدتی تغییر میکنن و همونایی نیست که وارد اون رابطه شدن. برای همین تفاوتی که ایجاد شده مدار انرژیک‌شون داره از هم فاصله میگیره و دیگه باهم حال نمی‌کنن و اون انرژی اوایل نیست.(البته برای همه‌ی روابط صدق نمیکنه:)

خلاصه که دیگه از "از دست دادن کسی" نمی‌ترسم. یا حداقل خیلی کم میترسم. دیگه میفهمم که دنیا تموم نمیشه و اتفاقا برعکس تازه داره شروع میشه و یه آدم جدید خیلی بهتر قراره وارد زندگیم بشه که این بار بعد اون تغییراتم، بیشتر بهم شبیهیم. خدا هیچوقت آدمی رو بی‌دلیل سر راهم قرار نمیده. همینا باهم یه دلگرمی بزرگن برای آروم بودن، وقتی یکی داره ازت دور و دورتر میشه.

دیگه از تنهایی هم کمتر میترسم. به آدما برای موندن چنگ نمیزنم. از یه حدی بیشتر برای یه رابطه تلاش نمیکنم. دیگه خیلی کم پیش میاد با کسی بخوام دردِ دل کنم. حرفی، دل‌شکستگی‌ای، غمی، مسئله‌ای، خواسته‌ای، شادی‌ای، شکرگذاری‌ای، ذوقی، هر چی که تو دلم باشه، یه راست میرم پیش خدا. کافیه حرفام رو با خدایا شروع کنم تا تمام حواسش رو به من بده و تمام و کمال گوش بده. از کجا میفهمم بهم داره گوش میده؟ از اونجایی که غمم رفته رفته کمرنگ میشه، شادیم بیشتر میشه، نعمتام‌ زیادتر میشه، مسئله‌ام کم کم حل میشه، توی مسیر خواسته‌ام قرار میگیرم، خدا یه راهی پیش پام میذاره، یه فکری تو ذهنم میکاره، یه نور جدیدی نشونم میده و....

خلاصه که خدا خیلی عشقه خیلی:) تنها کسیه که لایق اینه هزاران هزار بار قربونش برم و دورش بگردم!

وقتایی که خدا هست و بقیه نیستن، واسم هیچی مهم نیست. اما وقتایی که همه هستن و خدا رو توی قلبم حس نمیکنم(چون خودمم که ازش غافل شدم) همه چی کمه. هیچی کافی نیست. وقتی نیازهام رو پیش خدا می‌برم دیگه شرم ندارم از نداشته‌هام. وقتی داشته‌هام رو می‌برم پیشش و میگم مرسی که بهم دادی، جدای اینکه بیشترش میکنه، دیگه حس نمیکنم چیزی کم دارم. چون درخشش داشته‌هام رو برام بیشتر میکنه و تاریکی جاهای خالی به چشم نمیاد:)

همه‌ی اینا از اون شب‌هایی شروع شد که درد داشت روحم و هیچکس نمی‌تونست مرهم و آرامش باشه جز خدا. از پس هیچکسی هیچی برنمیومد جز خدا. هیچکس نمی‌تونست محرم راز باشه جز خدا. هیچکسی نبود که بتونم بدون شرم و حس ترس از قضاوت براش حرف بزنم و گریه کنم و خلاصه همه چیز رو بریزم وسط. بگم من اینم، اینا زخمامه، یه کاری کن. یه راه حل بده. یه نوری، امیدی، روزنه‌ای. من هیچی نمیدونم هیچی نمیفهمم چیزی به ذهنم نمیاد تو کمکم کن.

و جواب خدا؟ همیشه اینه:

:)))
:)))

و اینجاست که دردها جوری آروم میگیرن که انگار از اولشم وجود نداشتن!

حقیقتش رو بخواید کسایی که هیچ اعتقادی به خدا ندارن رو نمیتونم درک کنم. چون به شخصه وقتی به زندگی بدون خالق و مبداش‌ فکر میکنم، چیزی جز جهنم و سردرگمی و ذلت نیست...

من با دین و عقاید و مذهب اصلا کاری ندارم چون اونا نتونستن منو به خدای خودم وصل کنن. من ردِ دردهام رو گرفتم و به یه دَر رسیدم که پشتش هیچکسی جز خدا نبود. من به بن‌بست‌هایی رسیدم که هیچکسی جز اون نمی‌تونست راهی جلوی پام باز کنه. به حدی از رنج رسیدم که هیچکس نمی‌تونست به فریادم برسه. به حدی از پوچی رسیدم که هیچکس جز خدا نمی‌تونست معنای من باشه. برای همین همیشه آخر روزانه‌نویسی‌های دفترم مینویسم، خالقم فقط به امید توعه که ادامه میدم:)

*خیلی وقت بود اینجا ننوشته بودم این حرفای خودجوش رو هم نمیدونم چرا نوشتم. فقط شاید کسی به خوندنش نیاز داشته باشه و برای خودم یه یادآوری بود و یکم مرتب کردن افکارم:)

به قول یکی از ویرگولی‌ها که نام کاربریش یادم نمیاد، در پناه خدایی که می‌پرستید:)

روابط انسانیخالقمبازگشت همه به سوی اوستآفریدگار زمین و آسمان‌ها
پس از هر سقوط، پروازِ نفسگیری در راه است... P.A
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید