بعد دو هفته اومدم بنویسم و دیدم مغزم یخ زده. یاد وقتایی افتادم که میرم توی یه جمع و دیر یخم باز میشه. بعد یاد حرف سروش صحت افتادم که میگفت بنویس. اگه نمیدونی چی بنویسی، از خودت بپرس چرا نمیتونم بنویسم؟
برای این مرز و ارزش جدیدی که گذاشتم. طوری که حس میکنم دیگه نتونم مثل قبل راحت و هر چی به ذهنم رسید رو بنویسم.
بههرحال، اومدم یکم از امروزم بگم که با دوچرخهسواری ماجرا داشتم. بعد مدتها یه دوچرخه گرفتم سوار شم و قبلش تو این فکر بودم که یادش بخیر پارسال کنکوری بودم، امسال دانشجوام و اینا تا اینکه رکاب زدم و دیدم زِکّی... یه جوری صدا میداد که انگار کتکش زدم.
نه تنها صداش رو اعصابم بود، از کنار هر کی زد میشدم، میگفت این خرابه. یه خانمه به من اشاره کرد، رو به بچش گفت ببین اینا برای بزرگتراست. برای تو دوچرخه ندارن. یکی دیگه گفت منم از این سبزا میخواستما... یه دختره گفت انگار داری بوق میزنی و خندم گرفت...
و اما خودم اینجوری بودم که: داره میگه آهای من اومدم من دارم میام من اینجام آهای مردم😐😂 خب زهرِ.ار
بردم عوضش کنم، خانم مسئولش گفت لنتاش رو تازه عوض کردن یه هفتهای درست میشه. بعدش دوست داشتم جملهاش رو روی برگه بنویسم بچسبونم پیشونیم که انقدر نگاههای عجیب غریب دریافت نکنم..
اولش توی رکاب زدن ملاحظهی گوش بقیه و خودمو میکردم. وسطا که رد شدنی حرفها رو شنیدم، اون روم بالا اومد و گفتم به دَ.ک.
و بعد با تمام توان و سرعت رکاب میزدم و از جریان باد با موهای آزادم لذت میبردم.
وقتی هم تحویلش دادم، حس میکردم برای اولین بار زاده شده و دارم راه میرم. اونقدر که پاهام پشت سرم نمیاومد. امان از سربالاییها و مردمی که از مسیر دوچرخه کنار نمیرفتند و مجبور بودم مدام ترمز کنم.
میدونین حسی که به مردم دارم، حس جالبی نیست. یه ترکیبی از بیتفاوتی و نفرت نامعلومه. وقتی هم پیش خانوادمام این حس میتونه تشدید شه. چون میگن اجتماعی باش و اینا. و من تو دلم میگم من خیلیم اجتماعیام شما سوپراجتماعیاین برای همین واسه من به چشم نمیاد... و بدتر لجم میگیره و ساکتتر میشم.
در کل این لجباز درونم براش مهم نیست چی بشه، اگه لجش بگیره تا تهشو میره...
تابستون بخاطر دغدغههای کمتر و ذات تعطیل بودنش، خیلی خوبه اما تا وقتی که مجبور نباشی از سر گرما هر روز دوش بگیری...
البته فعلا که شاغل نیستم و مجردم و دانشجوام، دغدغهی کمتر و زمان بیشتری برای لذت بردن و یادگیری و غیره دارم. نتیجه اخلاقی: قدرش رو بیشتر بدونم.
هیچوقت فکر نمیکردم در اوج بیحوصلگی، فرندز بتونه نجاتدهنده باشه! اولش خیلی دپرس میشینم ببینم، آخرش حداقلش یه لبخند رو لبم دارم یا ذهنم از چرتوپرتهای فکریام فاصله گرفته و مثل موقعی که عطسه میکنم باز میشه. سلولهام نفس تازه میکنن>~<
نوشتهام رو با این جمله که این روزها زندگیش میکنم به پایان میبرم:
من با نوشتن زندهام.
و گاهی قلمام تنها مجرای اشتیاق به تار و پود زندگیمه.