ویرگول
ورودثبت نام
Parisa Asadi
Parisa Asadi
خواندن ۵ دقیقه·۴ ماه پیش

دیگه بسه

دوست داشتم وقتی حوصله دارم بنویسم ولی دیگه نمیتونم صبر کنم تا روزی که حال ایده‌آلم برسه
چون اون‌قدر نزدیک نیست که کلمات و حالم یادم بمونه
تصمیم دارم به محض تموم شدن امتحانام حداقل یک هفته و حداکثر یک ماه از فضای مجازی دور بمونم و با وابستگی‌های مسخره‌ای که دارم بجنگم
جنگیدن که چه عرض کنم باید با ملایمت یه جایگزین برای هر کدوم از این نیاز و حفره‌ها پیدا کنم
اینطوری نیست که مجازی بد باشه اما هر چیزی زیادیش ضرر داره و منم گاهی و شاید بیشتر اوقات آدم افراطم‌
الانم هیچ جونی برای برقراری ارتباطات مجازیم نمی‌بینم
دیگه از اینکه همه جا حضور داشته باشم بدم میاد و بیزارم
میخوام کمیاب شم و محو
اینطوری مزه زندگی رو می‌تونم بچشم
چه دردش چه لذتش
مجازی گند زده به طبیعت آدم بودن
ما رو از اصل خودمون عمیقا دور کرده
حالا توی خلوتم هم خبر خاصی نیستا
ولی خیلی از افکار بیهوده‌ام خط می‌خورن
و اونموقع بیشتر به احمقانه بودنشون پی می‌برم
دوست داشتم یکم فلسفی حرف بزنم اما کاملا عادی بگمش‌
چند روز پیش همکلاسی و هم‌تختی کلاس هفتم‌ام بهم پیام داد
وسط درگیری و گریه‌های از سر بهم پیچیده شدن احساساتم خیلی غیرمنتظره بود
به خودیِ خودش بزرگ بود
وقتی فهمیدم برای عذرخواهی پیام داده قلبم آب شد
درسته هردومون هنوزم یه سری خصلت‌های مزخرف داریم که با بزرگ‌ شدنمون و ضخیم شدن نقاب‌هامون راحت نمیشه اونا رو دید (حداقل نه هنوز)
اما به هر حال خوشحالم کرد
من هیچ مشکلی با احساسم و ابرازش ندارم
پس صادقانه بگم؛ تصویرش رو توی ذهنم روشن کرد
شاید دیگه به اون روزی که دعوا کردیم و سر هم داد زدیم و گریه کردیم، به تلخی قبل نگاه نکنم
صرفا یه خاطره ببینمش
شبیه انیمیشن درون و بیرون که غم تا دست میزد خاطرات آبی میشدن، اون با خوش‌قلبی‌اش رنگ اون خاطره رو واسم عوض کرد
به این فکر کردم که چه کاری انجام دادم که این اتفاق خوب برام افتاده؟
بعد فکر کردم یه آدم چقدر باملاحظه و مهربون می‌تونه باشه که دنبال آیدیم باشه تا فقط اون بی‌خبر عوض کردن کلاسش و دلخوری کوچیک‌مون رو بخواد از دلم دربیاره
حقیقت اینه که منم به همون اندازه مقصر بودم یا اصلا اگه دنبال گناهکار نباشم، همون اندازه نقش داشتم تو شکل گرفتن اون لحظات
اما اونقدر شجاعت و توان برای همچین کاری ندارم
چون با خودم فکر کردم منم قلب دو نفر رو خیلی بد شکستم
لازمه برم عذرخواهی کنم؟
توی تصوراتم اونا خیلی سرد جوابم رو میدن
به نظر خودم کار بیهوده‌ایه‌ و فایده‌ای نداره
و خیلی هم مسخره‌ست
اما چرا کار این دختر انقدر برام شیرین بود؟ و خاطرش رو برام عزیز کرد؟؟؟
ممکنه منم عذرخواهی کنم اینطوری باشه؟
ولی فکر کنم آخرین بار نفرتی از خودم توی دلشون کاشتم که با عذرخواهی نه فراموش بشه نه اون تلخی رو بتونه بشوره ببره
فقط باید بیخیالش بشم و توی روابط بعدیم مواظب باشم که دیگه تکرار نکنم؟
آره من همین الانشم دارم خودمو به آب و آتیش میزنم که آگاهتر بشم، ترمیم بشم و دیگه اشتباهات قبلیم رو حتی ناخودآگاه هم تکرار نکنم
نمیدونم کی موفق بشم اما میدونم کار درستی دارم میکنم
کار اون دوستمم برام ارزشمنده زیاد
اما من قرار نیست مثل اون رفتار کنم
چون شخصیتم با اون خیلی فرق داره و یه روش برای همه جوابگو نیست
.....
دارم به قانون رها کردن فکر میکنم (اینکه وقتی دست از درجا زدن برای یه چیزی برمیداری خودش میاد سمتت. خیلی جذابه لعنتی)
و به اینکه گاهی خستگی یعنی حالا بسه میخوام ببینم کی نگرانم میشه
همونطوری که توی آهنگ کیتی پری میگه میخوام گوشیمو دور بندازم تا ببینم کی برای من اینجاست!
همشم این نیست
از پیگیر بودن خستم
خیلی زیاد خیلی
در حدی که باز حس میکنم توی رگام به جای خون، آتیش در جریانه
میخواستم بگم قراره چیکارا کنم ولی دیدم که نه
مثل قبل قرار نیست قبل انجام دادن حرفی بزنم
هر وقت تغییر دادم میام ازش میگم
اینجوری تاثیرش بیشتره حالم هم بهتره
هیهات دارم گیون می‌بینم پارت نه‌ام‌ و خب فکر نمی‌کردم بعد اتک آن تایتان انیمه‌ای توانایی لمس قلبم رو داشته باشه ولی الان حتی فکر میکنم از اتک هم سبقت گرفته
احساسات زیادی نسبت به داستانش دارم ولی فکر نکنم الان و در کل بتونم در کلمات بگنجونم
راستی زندگینامه‌ام رو بالاخره نوشتم
میدونین، واقعا سخت بود واسم
تقریبا دو سه هفته بود در برابر نوشتنش مقاومت میکردم
همونطور که حدس میزدم احساسات کهنه‌ی زیادی رو درونم روشن کرد که خیلی‌هاش نمیتونستن باز هم بیرون بیان یعنی نمیذاشتم چون نه وقتش بود نه جاش
و همون‌طور هم که حدس میزدم افکارم رو راجع به گذشته‌ام و در کل ۱۹ سال زندگیم یکم سرو سامون داد
یه سری خاطراتم رو شفاف‌تر دیدم و با دید بالغانه‌تری
نه با نگاه اون کودک درون زخمی‌ام
فکر کنم درمان یه همچین چیزیه نمیدونم
یه سری چیزای خوب هم از زندگیم فهمیدم اما هنوز نتونستم درک کنم که بتونم ازشون استفاده کنم
یکم غر دارم
از اینکه به هر کی بگم آدم حساسی‌ام و جمله‌ی اینکه آدمای حساس تو این دنیای مدرن دووم نمیارن خیلی حساس نباش یا مثلا خیلی به خودت تلقین نکن یا مثلا نگاهی رو تحویل بگیرم که داری از چی حرف میزنی
خستم
خسته
چون این جملات فقط این حس رو بهم میدن که اون آدما منو اونطور که هستم نپذیرفتن
و قابل درک نیستم
و انگار دست خودمه
یا خصلت ذاتی نیست بلکه صرفا یه مود زودگذره که کم و زیادش کنم!
منِ حساسم همیشه هست که به همه جزئیات توجه کنه و مراقب باشه
و خسته بشه از این همه درکی که خیلی وقت‌ها متقابل نبوده
و خسته بشه از توجه نشون دادن به هر چیزی که زود حواسش رو پرت میکنه
از خودش، از خودش و از خودش
از غافل شدن از خودم خستم
بسه بنظرم واقعا بسه
باید این بازی مسخره رو تموم کنم
این همه سال خودم رو نادیده گرفتم چیشد؟
جز اینکه زخم‌های نادیده‌ی روحم جریحه‌دارتر بشه
و بوی خون و دردش همه جای زندگیم رو بگیره
بسه انقدر تظاهر کردم شادم
نیستم
یه آدم افسرده درون منه
که میخواد خودخواه باشه
شاید اون وسطا بتونه درست‌تر از قبل دوست داشتن خودش رو یاد بگیره و زندگی کنه
کسی درون من داره زندگی میکنه که بیزاره از همه چیز
و متاسفم، دیگه نمیتونم نبینمت میدونی؟
بیا جلو ببینم حرف حسابت چیه!


فضای مجازیخداحافظیخستگی روحی روانی احتماعیهیچی ندارم برای گفتن
پس از هر سقوط، پروازِ نفسگیری در راه است... P.A
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید