Parisa Asadi
Parisa Asadi
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

تشویشِ درون

حالم خوش نیست. دنیای بیرون همه چیز خوب پیش میره اما درونم بهم ریخته و آشفته‌ست.

میدونم که برای بهتر شدن حالم چه کارایی میتونم بکنم اما ذهنم از شدت خستگی توانِ انجام دادن رو ازم میگیره.

خستم چون کلی کار نکرده دارم و بالاخره باید از یه جایی شروع کنم. الان واضحا دارم راجع به مسئله‌ی اهمالکاری حرف میزنم که درگیرشم.

حتی کلی پادکست آموزشی برای حل کردنش دارم اما گوش دادن به اون رو هم پشت گوش ميندازم.

باید قوانین جدیدی برای خودم وضع کنم. اما از بد قول شدن کنار خودم شرمنده و خستم.

جای امنی جز اینجا رو در حال حاضر نداشتم که از حرف‌های دلم و دغدغه‌های ذهنم بگم. برای همینه که الان اینجام.

دانشگاه و همه چیزی که مربوط بهش هست جدیده و من فعلا و کامل نتونستم باهاش کنار بیام و خودمو پیدا کنم.

روزهایی که کلاس ندارم و خونه‌م، دوست دارم به مفیدترین شکل ممکن بگذره و کلی آموزش‌های مختلف ببینم اما روحم ذهنم خستن‌. فرسودگی رو به وضوح حسش میکنم. اینکه کمتر چیزی حالم رو خوب میکنه رو میفهمم. اینکه حال خوب و بدم دست خودمه اما هنوز نمیتونم تو این شرایط کنترل رو تو دستام بگیرم عذابم میده.

اینا رو نمیگم که همدردی بشه باهام. اینا رو میگم و میگم تا ذهنم به یه جواب شفاف و روشن برسه. چون می‌دونم نوشتن معجزه میکنه.

تایم استفاده از گوشیم خیلی بالاست. عملا معتاد شدم و این بیشترین چیزیه که مایه‌ی عذاب وجدانمه.

انگار توی اغمام... توی یه توهم دارم زندگی میکنم. خیلی منفعل شدم و این انفعال، من نیست. برای همینه که حالم بده.

شایدم باید به همون توصیه‌ای که به بقیه میگم عمل کنم. بذارم احساساتم طبیعی جریان پیدا کنن و بگذرن.

نمیدونم و کلافم. هر چند وقت یه بار یه دستی من رو توی تاریکی میکشه و تو اون تاریکی ضعف‌های زیادی از خودم میبینم. حالم بد میشه، گاهی گریه میکنم اما بعدش کم کم همه چیز رنگ روشنی میگیره و کم کم روی غلتک می‌افتم...

افکار زیادی برای انجام دادن دارم و همین زیاد باز بودن این پرونده‌هاست که جونمو میگیره. باید یکی یکی سراغ همشون برم. ممکن نیست بتونم همه رو باهم هندل کنم.


بحث، اصلا بحث امید به زندگی نیست. اون امید خودمم. این منم که کافیه حرکت کنم تا شرایطم تغییر کنه. شاید به عنوان اولین قدم استفاده‌ی مفیدتر از گوشیم و کم کردن زمان استفاد‌ش باشه...

شونه خالی کردن انزجارآورترین حسیِ که تا به حال داشتم. اینکه نتونم مسئولیت کارهای خودم رو به عهده بگیرم و از پسش برنیام حالمو بد میکنه. باید سعی کنم تمام فعل‌های منفیِ جمله‌ی قبل رو تا آخر این ماه مثبتش کنم.

اینا رو اینجا میگم که تعهدم بالا بره. چون در عموم صحبت کردن چه جمع بزرگ یا کوچیک، وزنه‌های روی دوش رو سنگین میکنه و مدام یادآور میشه که نیاز به سبک شدن داره.

میخوام یک روز بیام و بگم که مسئله‌ی اهمالکاریم رو تا حد زیادی کنترل و حل کردم!

به امید اون روز تمام تلاشم رو به کار میگیرم و خواهم گرفت.




در این بین، دیشب داشتم به زمان‌بندیِ درست و دقیق خدا فکر میکردم که از جمله عظمت‌های دیگشه‌. همه چیز رو به موقع برات حل میکنه. تو فقط کافیه به تلاشت ادامه بدی. اون باقیِ دغدغه‌هات رو یکی یکی کم میکنه! و من اینطوری میشم که: فتتعستعشاّآبش قربونت بشم خالق مهربونم، عزیزتر از جونم:)

کوچه پس کوچه‌های شلوغ ذهنم
کوچه پس کوچه‌های شلوغ ذهنم


امیدزندگیتلاشانفعال
پس از هر سقوط، پروازِ نفسگیری در راه است... P.A
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید