ویرگول
ورودثبت نام
Parisa Asadi
Parisa Asadi
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

دقیقا از کجا بگویم؟؟

Kim.... V!
Kim.... V!


و آن‌ها چه می‌دانستند از گنگ بودن درس‌های سنگین‌ترین و اولین سال تحصیلیِ دبیرستان در دوران مجازی با قطع و وصلی‌های صدا و حضور و غیاب‌های قضاوت گرانه...

چه می‌فهمیدند از استرسِ آزمون‌های سخت آنلاین و قطع و وصلی اینترنت و پریدنِ سایت و قضاوت یک طرفه به نام تقلب...

و آن‌ها چه میدانستند از زل زدن به صفحه‌ی گوشی برای ۷ ساعت تمام و سپس تکالیفِ هجومی و فیلم‌های درسی که تماما در همان گوشی خلاصه میشد...

آن‌ها چه می‌فهمیدند از اضطراب نوجوانی که در بحران حساس هویت خود قرار گرفته و فشارهای روانی و هورمونی بر او دقایقش را جهنم کرده؟...

چه زمانی "خواستند" که درک کنند چرا ناگهان سیل عظیمی از نوجوانان درونگرا و وابسته به تلفن‌های همراهشان شدند... گویا که آن تکه آهن تبدیل به قلبِ تپنده‌شان شده باشد...

آن‌ها نخواستند که بفهمند دلیل انزوا و دوری از جمع‌های مهمانی یا حتی خانواده چیست...

تنها سرکوفت معلمان بود در کلاس مدرسه... و فشار خانواده برای نمره‌های به ناگه افت کرده از بیست‌های درخشان!

آن‌ها چه میدانستند از سردردهای بعد از به صورت داشتن ماسک‌های بعد از اتمامِ مدرسه؟ یا از نقاب‌های به ظاهر بیخیال و شکسته از درون و درمانده...

هرگز نفهمیدند و چوبِ سرکوب و سرزنش زبانی، بر روان‌مان تحمیل کردند که چرا درس‌هایتان در زیر پتوهایتان ضعیف شده... چرا خواب بودید و ما بیدار؟ چرا ما مشق و تکالیف می‌نوشتیم و ذره‌ای ناله نمیکردیم و شما از حجم کم درس‌هایتان گله می‌کنید؟؟

از کدام غم بگویم دقیقا؟ از کدام درد که شده زخمی سر باز کرده در این شبِ تاریک و سرد؟

از امسال هم بگویم؟؟ وقتی در بدترین شرایط کشور که هر روز خبر کشته شدن دختران و همسالانی همچون خودم را میشنیدم، به درس خواندن حتی بدون بازدهی یا با راندمانش ادامه دادم بگویم؟

از آزمون کذایی قلمچی بگویم که هرگز سایز من نبود و اولین اشتباه زندگی‌ام بود؟؟

از این روزهای آخر بگویم؟ در این آخرین قدم‌ها که به جای امید گرفتن تنها طوفان و بادهایی از ناامیدی فانوس قلبم را خاموش و روشن میکند؟؟ از حرف‌هایی که از بازگو کردنشان شرم دارم! زیرا گفته بودم که ترجیح میدهم سکوت کنم اما حماقت‌ها را به زبان نیاورم؟؟ کلماتی که گذرشان از مغزم بازهم به همان سنگینی اول آن است... من خسته‌ام اما کسی نمی‌بیند و جهان از زخم زدن دست برنمیدارد... روزهایم عجیب سخت میگذرد و قضاوت شدن‌ها پیکره‌ی زخمیِ روحم را شکسته‌تر میکند... من خسته‌ام اما جهان و آدم‌هایش بس نمیکنند! و حالا میفهمم که چرا عده‌ای به حدی رسیده‌اند که برای یک آزمون ورودی دانشگاه دست به خودکشی میزنند... امروز در نقطه‌ای هستم در این سوی ماجرا و عجیب و هر روز بیشتر به پایان دادن زندگی کذایی فکر میکنم!

قلبم به اندازه‌ی این سه سال سختی درد می‌کند و لبریز شده از سکوت‌های پرفریاد....

در مرز انفجار و تلاشی‌ست از فشارها و جنگ‌های روانی تحمیل شده از جامعه و مدرسه‌ی کذایی‌تر از آن....

پرشده از شکایت از نسلی قدیمی‌تر که هرگز درک نکرد و نمیخواهد که کند...!

که چرا عاشق چشم و ابروی چشم بادامی‌ها شده‌اید؟ آنها دخترند یا پسر؟ آنقدر تماشایشان کردی که شبیه به آن‌ها شدی... چرا کنسرت نگاه میکنی و درسَت را به جایش نمیخوانی؟؟

سوال من این است؛ "چرا" آن‌ها را انتخاب کردم؟!

کمی به خود زحمت داده و به جای به رخ کشیدن افکار سطحی و پوسیده‌ی خود، در اینترنت، ترجمه‌ی آهنگ‌هایشان را جستجو کنید... که البته همین جستجوی راحت بسیار سخت‌تر از قضاوت و نژادپرستی پست است!!

اگر بی‌تی‌اس بد بود و فلان که میلیونی و میلیاردی در جهان هوادار و طرفدار پیدا نمیکرد! در سازمان بین‌الملل سخنرانی و اجرای موسیقی نمی‌کرد...! بارها برنده‌ی جوایز نمیشد! منتخب سفیر جهانی نوجوانان نمیشد!

هفت فرشته‌ی نجات من اگر نبودند که حالا چهره‌ی من را در خواب هم نمی‌دید! چطور به خود جرئت گستاخی‌های بی‌پایان می‌دهید؟

به موهای رنگ شده و لباس‌های به نشانِ پسرانم نگاه‌های قضاوت گرانه و تند می‌اندازید؟

هر چقدر هم که بگویم برایم مهم نیستید باز هم روانم خراشیده شده که اینقدر لبریز شده از کلمات تلخم!

هیچکسی نخواست و نتوانست که این نسل باجسارت و باهوش و شاید کمتر عملگرا و تلاشگر را کمی درک کند!

تنم زخمی شده از مقایسه‌های حقارت انگیز و گستاخانه.. چه خواسته باشد چه ناخواسته!

بیزار شده‌ام از جهانی که حد وسط برایش بی‌معناست و نگاه همه را به بهترین‌ها یا بدترین‌ها سوق داده....

متنفرم از زیر رادیکال رفتن... انتظار یکرنگی را از همه داشتن....

همیشه سوالم این است که چرا هرگز پذیرفته نمیشوم؟ در جامعه، مدرسه یا حتی خانواده!

به قول چارلی چاپلین "زندگی می‌تواند فوق‌العاده باشد اگر دیگران ما را به حال خودمان بگذارند."

زمانی که با وجود هجوم بیرحمانه‌ی زندگی و آدم‌نماهایش، به خودشناسی‌ و نوشتن ادامه دادم تا زنده بمانم...

با وجود اشک‌ها و زجرهای بیرون ریخته در شب‌های تنهایم، خود را با گوش کردن به نغمه‌ها و حرف‌های امید بخش پسرانم سر کردم....

نوجوانی آنقدر پرفشار گذشته که روزی الماسی از درونم شروع به درخشیدن کند.. الماسی که مشتاق به ملاقات آنم...

با این وجود، امید و انگیزه و این مزخرفات روانشناسی زرد دیگر مفهومی ندارد!

من زندگی را در عمیق‌ترین سیاهی‌اش لمس کردم.... شاید روی روشنی باشد شاید نه! شاید افکاری شبیه به خودکشی عملی شوند یا شاید نه!

من نیز انسانم همچون زندگی نوسان دارم و قطعیت برایم معنا ندارد! من میخواهم همچون طبیعت باشم و ذره‌ای اهمیت ندارد اگر برچسب "مودی بودن" را به جان بخرم...

دیگران همیشه دیگران‌اند...! بروند در جیب پشت شلوارم! همان‌هایی که زندگی‌شان را بنای بر آنها چه فکری خواهند کرد و آبرو و اعتبار بنا کرده‌اند!

و حالا غریب به ۹۰ درصدشان حسرت آرزوهای نکرده و زمانی را دارند که صرفِ خیال پوچِ افکار دیگران شد!

می‌بینید؟؟ همانطور که من و شاید هم نسلی هایم جنگ گرم و سخت را تجربه نکرده و اثراتش را قضاوت می‌کنیم، آن‌ها هم جنگ نرم ما را درک نخواهند کرد....

تاریخ این است دیگر.... زندگی همینقدر پیچیده و تاریک است! همچون فضا سرشار از ماده‌ی تاریک و اندکی ستاره و کهکشان‌های پرنور و درخشان!

هر چه باشد یاد گرفته‌ام در تاریکی غوطه‌ور باشم و برای رسیدن به ستاره‌ام تلاش کنم!

هر چه باشد من هم خدایی دارم که مرا خلق کرده برای کاری که تنها من توان انجامش را دارم و این، بزرگترین ایمان من است....

#دلنوشته

#نامه‌_های_کهنه_و_ناخوانده_قلبم

#هجوم_افکار_تاریک

#پریسا_اسدی

درددرک نشدنکنکورقضاوتفشار
پس از هر سقوط، پروازِ نفسگیری در راه است... P.A
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید